صدا مرا می برد نمی دانم تا کجا
15 اردیبهشت ۹۷
شروع کن شروع دوباره نوشتن جاگذاشتن قلم بر سفیدی کاغذ، قلم به دست بودن، کنار گذاشتن ،صدا می آید. صدای موتوری که می رود. به چه فکر می کنی؟ دریای شور و شب و شاه و گدا ، غم و لب و سخن گفتن با خدا، کوه به کوه رسید و دریا گم شد، غم پیدا شد و شعله آتش گرفت، چکاننده لطیفه ها کجاست؟ ساعت چند است؟ گاهی از ذهنم می روی و تنهایم می گذاری ، دست و پنجه را گم کرده ای ، دل در گرو باد داده ای، لبریز و پر و پر می شوی پر از احساس دریا، شعله ی گرما و شاه ریزه ریزه ، شب و شبپره آه تا کجا می روی؟ آیا می دانی تک تک می روی تا خدا. صداست که می آید. صدای هواپیما، صدای ممتد، صدا مرا با خود می برد. نمی دانم تا کجا.
دل در گرو او داد اما گذاشت و رفت
18 اردیبهشت ۹۷ ساعت۱۰ :۹شب
با خودت می گویی دل در گرو او داد. اما گذاشت و رفت. بی آن که به عواقبش فکر کند. به ذهنم می آید یک دفعه و ناگهانی. قلبم از یاد آوریش درد می گیرد و امروز هم مثل خیلی از روزها به سرنوشت او اندیشیدم که چگونه او را گذاشت و رفت. و به تعجب ذهنی ام این گونه جواب دادم : دوست داشتن را بلد نبود وگرنه اینقدر راحت نمی گذشت از یک دل عاشق. چقدر برای او که می داند و حس می کند که گذاشتن و رفتن کار راحتی نیست سخت است فهمش. دوست دارم ذهنش را ویرایش کند و پاک کند از سختی ها ، چه از قبلش و چه از بعدش، تا شاید قرار بگیرید این دل شوره زده از غم ها. لب به سخن گشودن و سخن گفتن در موردش رو دوست ندارد ولی نمی دانم چگونه در این زمان مرا به گوش می گیرد و از دل می گوید شاید بنش در حال بروز است و جرات و جسارت رو در رو شدن با آن را یافته است نمی دانم شاید گاهی باید مرزها را شکست و نگفت ها را نوشت یا گفت تا از زیر باری که همچون کوه سنگینی می کند بر دوش رها شد و نفسی چاق کرد و دست به دعا برداشت و رخ غم از چهره زدود. نمی دانم همه از جمله استاد از من ایراد می گیرند که چرا اینقدر ادبی می نویسم باید راحتتر باشم و قلم را از قید و بند ادبی نویسی رها کنم و نجات بدهم ولی نمی دانم چرا دست از سرم برنمی دارد. مادرم صدایم می کند. دخترم بلند شو، بلند شو سالاد درست کن و من سری به نشانه تائید تکان می دهم و او نیز که می داند زود بلند خواهم شد و سالادی زیبا درست خواهم کرد مرا تنها می گذارد تا ادامه دهم به نوشتن و به این که چگونه همچون همیشه با وقت کم در کوتاترین زمان کاری که به من واگذار شده را انجام دهم. اصلا کاری هست که به من سپرده نشود. نمی دانم شاید به قول استادی که امروز به عنوان سخنران نشستمان بود شاید خودم باعث این همه مسوولیت هستم. استاد می گفت: یکی از عوامل تحکیم خانواده توجه به تفاوت هاست در زن و مرد و مردها از زنانی که یک پا مردن برای خودشون زیاد خوششون نمی یاد. چون احساس می کنند او که تمام مسوولیت های مردانه را به عهده گرفته، دیگر نیازی به جنسی همچون مرد ندارد و گرایش به خانواده و زنش این گونه کم می شود. مردان افرادی دیداری هستند و با دیدن تحریک می شوند. با دیدن زنانی در کوچه و خیابان که سراسر ناز و نیاز هستند، به سوی آنان گرایش پیدا می کنند و گاهی در این خیابان ها زنانی نیز هستند که با علم کامل به این نیاز مرد یعنی به شکوه رساندن او، در اظهار نیاز به او از همسرش پیشی گرفته و جایی در قلب مرد برای خود دست و پا می کنند که زنش با چندین سال زندگی کردن در کنارش نتوانسته برای خود جور کند. پس باید آموخت و شناخت و به کار برد، تمام علمی که از یک مرد نیاز دارد یک زن.
بهار آمده و بهاریم
۲۳ اردیبهشت ساعت ۱۱ و ۳۸ شب
غوغایی در دلم هست که گفتن ندارد. خوابیدم و خوابم می یاد. یادم افتاد که امروز هیچ تمرینی انجام ندادم. شاید از بس کار داشتم. کمک خواستم ولی کسی وقت نداشت به کمکم بیاد. استاد گفت دقایقی در سکوت بنویسید، ولی صدا می آید. صدای زنی که از اعتیاد می نالد. همیشه صدای تلویزیون هنگام خوابیدن اذیتم می کند. ولی چه می شود کرد من که تنها ساکن این خانه نیستم. لب به سخن نمی گشایم چرا که بارها گفته ام و تاثیری نداشته است. آگهی بازرگانی را که نگو، دم به دقیقه قبل و بعد و بین برنامه ها پخش می شود. خودشان از این همه تکرار خسته نمی شوند. خدا پدر بی پولی رو بسوزاند که همه رو گرفتار کرده است. نمی دانم شاید دارم غر می زنم. چکار کنم انگار صدای تمام شدنش می آید و حرف از برملا کردن یا نکردن راز اعتیاد یک دختر است. در ذهنم توپی بالا و پایین می پرد، گلی می شکفد، غمی می رود و باغی پر از شکوفه می شود بهار آمده و بهاریم.
صدای چکاوک ها
24 اردیبهشت ماه ساعت ۱۸:۳۶ بعدازظهر اتاق
صدایی در آسمان می پیچد صدای چکاوک ها و پرستوها صدای گنجشک هاست چه زیبا یکدیگر را صدا می زنند چه زیبا برای معشوقشان می خوانند و پر از احساس است چه بعدازظهر دل انگیزی کاش همه صداها این گونه بود دلم می خواهد تا همیشه تاریخ در گوشم بپیچی و دوست دارم لحظه ای ملودی زیبای با تو بودن را فراموش نکنم می شنوی آیا می شنوی صدای جیک جیک مستانه اشان را که انعکاسی از دل پر ز عشقشان است آیا نمی گویی ادبی می نویسی این گونه به ذهنم می آید چه می شود کرد نمی دانم آیا آیا و آیا چاره ای دارد ول کن این همه فکر بیهوده را احساست را دریاب دریاب که زودتر از قلمت در پیش است و حتی لحظه ای به تو اجاره عقب گرد نمی دهد فکر می کردم با تو نوشتن آسان است ولی با قلم نوشتن را بیشتر دوست دارم چه کنم که وقت زیادی ندارم که هم با قلم بنویس سپس تایپ اش کنم باز همین را هم شکر خدای مهربانم لحظه ای از بلندای احساسم گذر می کنی و نگاه پر از مهرت سیراب می کند این دل خسته را پر از هیاهو می شود دلم پر از شوق پر از نور ولی آیا من گرفتارش نمی شوم گرفتار فراموشی گرفتار نسیان و گوشم لحظه دوباره صدا را دنبال می کند چه پرندگان مودبی وقتی سکوت می خواهم تا بنویسم کاملا ساکت می شوند و گاهی که من تند تند می نویسم و نفسی چاق می کنم می بینم که آنان با خواندنی پر از شور مشوقم می شوند برای نوشتن نوشتن از تو او من که در کنار هم زیبایی ها را ببینیم و از یاد نبریم خوبی هایش را نعمت هایش را در آخر تمام یادش را .
آدم ها مثل مدادند
27 اردیبهشت ساعت ۱۱ و ۴۰ دقیقه شب
آدم ها مثل مدادند. مدادهای رنگی با نوک های کوتاه، بلند و گاهی بدون نوک برای نوشتن. نوشتن از رزهای آبی یا قرمز، شور یا شعور، توپ یا تور. ماهی های درون حوض را با نوک کوتاه مداد قرمز رنگین تر از همیشه کشیدم. آنقدر کشیدم تا به پارگی و واژگون شدن زیر دستیم منجر شد. آنقدر هم دستم نمی رسد فقط می توانم ماهی قرمز حوض خانه امان را بکشم. ولی دریغ و حیف که دریای پر از ماهی های آزاد را نمی توان با این موج صیدهای غیر مجاز کشید، هر چند که مدادهای رنگی می توانند مخلوطی از رنگ های طوسی و آبی را بیافرینند. آدم ها مثل مدادند با رنگ سفید، سیاه و گاهی هم خاکستری. آن که سیاه است، قدر سپیدی قلبش را ندانسته و دل به منجلاب گناه سپرده تا لوح سپید قلبش جای خود را به سیاهی و ظلمت سیاه چال گناه داده است. اما آن کس که جسته و گریخته گناه آلود کرده سرای دل را و گاهی با رهسپار شدن سوی یاد خدا از ظلمت گناه دور شده و توبه کرده ولی آن چنان دوامی در این رهسپاری از خود نشان نداده است، رنگی شده به رنگ خاکستری که مخلوطی است از پاکی سپید و ناپاکی سیاه. خوش به حالت که قلبت سپیدی را برگزیده است و دوست دارم سپیدی و پاکیت را. دوست دارم طرحی نو بزنم با مدادهای رنگیم. طرحی برای کشیدن دلی بدون ظلمت، پر از نور یاد خدا با حضورت. اگر دعایم به اجابت برسد، روی ماهت را با مداد زردم پر از روشنایی خواهم کشید. چرا که چشمانم را یارای دیدن این همه نور نیست. درست است که نور منیرت سبب دیدن است. ولی خورشید رویت را هیچ نتوان دیدن از بس که کوچکم در برابرش. ولی با مهر تو تصور می کنم، صورت زیبایت را که آرزوی دیدنش مرا خواهد کشت. حسرتی بزرگ قلبم را می فشارد. حسرتی که امید است به آستانه اجابت برسد. دوست دارم قلبم را با مداد قرمز، پر از خونی سرخ گون بکشم که قطره قطره اش را نثار لحظه ظهورت کنم اگر قابلش باشم. یابن الحسن با مدادهای منور به نور خودت قلبم را بکش. قلبی پر از مهر خدا ، پیامبر و ائمه تا موجی شوم در امواج نور و رهسپار کوی دوست با قلبی عاشق و دلی گرفتار شور و شعور.