بهار آمده و بهاریم
۲۳ اردیبهشت ساعت ۱۱ و ۳۸ شب
غوغایی در دلم هست که گفتن ندارد. خوابیدم و خوابم می یاد. یادم افتاد که امروز هیچ تمرینی انجام ندادم. شاید از بس کار داشتم. کمک خواستم ولی کسی وقت نداشت به کمکم بیاد. استاد گفت دقایقی در سکوت بنویسید، ولی صدا می آید. صدای زنی که از اعتیاد می نالد. همیشه صدای تلویزیون هنگام خوابیدن اذیتم می کند. ولی چه می شود کرد من که تنها ساکن این خانه نیستم. لب به سخن نمی گشایم چرا که بارها گفته ام و تاثیری نداشته است. آگهی بازرگانی را که نگو، دم به دقیقه قبل و بعد و بین برنامه ها پخش می شود. خودشان از این همه تکرار خسته نمی شوند. خدا پدر بی پولی رو بسوزاند که همه رو گرفتار کرده است. نمی دانم شاید دارم غر می زنم. چکار کنم انگار صدای تمام شدنش می آید و حرف از برملا کردن یا نکردن راز اعتیاد یک دختر است. در ذهنم توپی بالا و پایین می پرد، گلی می شکفد، غمی می رود و باغی پر از شکوفه می شود بهار آمده و بهاریم.