تا روزگار پر امید
30 فروردین 1398
امشب ذهنم همچون اسبی تیز پای، غرق در افکاری مهار نشدنی گاهی به این سو و آن سو می تازد. نمی دانم شاید اگر این فکرهای بیهوده مجالی می داد، قرارداد همیشگیم را با غم می گسستم و راهی دیاری در دوردست ها می شدم. لب بر لبخندهای عاشقانه می گشودم. در کنارت شوره زارها را به تالابی دل انگیز پر از گل های مرداب تبدیل می کردم تا موج آبی رنگ ها در کنار نیلوفری از شادی، نوید روزگاری پر ز امید را سر دهد.