عطش زیارت
بی خود نبود اگر امروز دلم حال و هوای زیارت داشت. دوستی خوش به حالت باد بر زبان جاری کرد و مرا سوزاند، لحظه ای هرم دوریت. زمینه درد و دلی شد و سیل خاطرات گذشته من از سختی روزگار تا گره گشای مشکل امروزش شود. در تصمیم اش بیشتر بیاندیشد. دلش تکانی به خود دهد که حل نکردن چنین مشکلاتی می تواند با گذشت زمان به کلافی سردر گم تبدیل شود و دیگر کسی را یارای باز کردن آن نیست. قرارم نبود سخن به درازای شکوه از دنیا و مشکلات خرد و کلانش بکشد، حکمت جاری شدن این کلمات بر زبانم را این گونه از زبانش شنیدم، سخن و درد و دل امروزتان مرا در تصمیمی که گرفته بودم دچار تردید کرد که باید به فکر خود و سلامتی بدن نیز بود و کمی درآمد و پول نباید باعث شود گره بزرگ و بزرگتر شود. باید از همت و باور انسان های بزرگ برای خرد کردن مشکلات زندگی کمک گرفت. آری پیام زیبایت الان باعث شد دوباره خاطره امروز جلوی چشمم اکران شود. حال و هوای زیارت امام رضا(ع) و دعاگو بودنت را در قالب نثری زیبا برایم بازگو نموده ای و پیامت از نبودنت در کلاس فردا خبر می دهد و از این زائر آقایی و دعاگویم بودن می گویی و درخواست جزوه کلاس فردا را می کنی و من با شوق سمعا و طاعتا را بر زبان جاری می کنم و به حال دلم می اندیشم که امروز با غباری از اشک به پابوس آقا رسید آن هم برکت دعای تو ای دوست.
چشم انتظار ظهور
سالیانی است که چشمانم در پنجره ای رو به فردای ظهور قاب است و عنکبوت ظلم تاری از هجران بر آن بسته و سال هاست برای آمدنت لحظه شماری می کنم.
یابن الزهرا ! ببین و نظاره کن چگونه ثانیه ها، لحظه ها، ساعت های در گذر ز هجر و فراقت بی حوصله اند! بیا مهدی جان بیا و معنای لحظه های بی قراریمان شو.
ای ماه چهارده ز پشت ابر غیبت بدر آی! حیف و صد حیف که دیدگان را شوق وصال است ولی چه سود که فروغ دیده نیست.
بیا یابن الحسن بیا و سرمه چشمان غمزده ز طوفان بلایمان شو. بیا تا سر بر آستانت نهاده و عقده دل بگشاییم. می میرم برای دمی که بانگی به گوش رسد و گوید :« ای منتظر غمگین مباش قدری تحمل بیشتر گردی به پا شد در افق گویی سواری می رسد»اما تنها سرمایه چشمهایم را نذر آمدنت می کنم و می گریم و می نالم تا به قدیمی ترین آرزوی دلم رسم و زیر مژگان نگاهت جان سپارم.
چه وجد برانگیز است اگر بانگ انا المهدی را ز کعبه عشق بشنوم و خالصانه گرداگردش طواف عشق به جا آرم.
فقط این را بدان امید دل های نومیدان که صبح ظهور را با سبد سبد گل یاس چشم در راهم.
خادم المهدی
دلم را در مسجد جا گذاشته ام. چه روزگار زیبایی بود. هنوز شادی آن سه روز برایم تکرار نشده است. غم دیدگانم را سیلابی می کند، وقتی دوباره خاطرات آن سه روز را در ذهنم مرور می کنم. کاش دوباره تکرار می شد. چه عاشقانه با هر زحمتی بود خود را به مسجد رساندیم. به همین راحتی نباید از ذکر آن بگذرم. ساعت کاری هنوز تمام نشده بود. ذهنم خیلی درگیر بود. دیگر طاقتم طاق شده بود. دلهره داشتم. دلهره از این که اگر به خودم نجنبم ممکن است افتخار خادمیت را که همیشه برایش لحظه شماری می کردم از دست بدهم. تصمیمم را گرفتم. دل را به دریا زدم و به دفتر مدیر وارد شدم و درخواست کردم یک ساعت زودتر کار را تعطیل کنم. آنقدر منصف بودن که ساعت ها و روزهایی را که از مرخصی استفاده نکرده بودم را از یاد نبردند و اجازه دهند زودتر خانه بروم. با شوق تمام به خانه رسیدم. ساک کوچکم را برداشتم. دو تکه لباس، وسایل شخصی ام را در آن گذاشتم و وضو گرفتم. منتظر بودم. منتظر دوستانم که آژانس بگیرند و دنبالم بیایند. زنگ زدند و گفتند که رفته اند مسجد محله ما نمازشان را بخوانند. معطل نکردم نمازم را خواندم و خودم را به مسجد رساندم. در حال خروج از مسجد بودن مرا دیدند. به سوی آمدند و سوار آژانس شدیم. در مسیر از افتخار خادمی که نصیبمان شده بود سرشار از شور و اشتیاق رسیدن بودیم. اصلا احساس نکردیم که 4 نفری عقب نشسته بودیم و جایمان تنگ است. این لحظات همچون برق و باد گذشت. به مسجد جمکران رسیدیم. یکی از دوستان همراهمان که تمام این خدمت را مدیون او بودیم و باعث شده بود در سایت ثبت نام کنیم، کارها را هماهنگ نمود. خود را به سرخادم آنجا معرفی کردیم و به هر کدام از ما مسوولیتی واگذار شد و سه روز تا نیمه شعبان و ولادت امام زمان (عج) را در آن مکان مقدس به سر بردیم که یادآوریش برایمان خاطرات بسیاری را در بر دارد.
سواری می رسد
کاش با ظهورت در صبحی سفید دل پر ز غمم، کاشانه شادمانه ها می شد. به امید آن روز سپید و فراموش نشدنی اللهم عجل لولیک الفرج را سر می دهم و هر روز با قرار گرفتن بر روی صندلی محل کار چشمم را متنی زیبا با خطی خوش می نوازد «ای منتظر غمگین مباش قدری تحمل بیشتر گردی به پا شد در افق، گویی سواری می رسد» نوشته ای زیبا که بر دیوار نقش بسته است. نوشته ای پر ز احساس غم آمیخته در شادی. غم ندیدنت به چشم، به چشم گناه آلود. به یادم می آورد تحمل کردن، صبور بودن را به امید ظهور شادی آفرینت، به زودی زود که حتی خاک به پا شده از سواری که می رسد و نزدیک می شود در افق نشانه ای از آمدن و ظهورت ای امام غریب.
تا روزگار پر امید
امشب ذهنم همچون اسبی تیز پای، غرق در افکاری مهار نشدنی گاهی به این سو و آن سو می تازد. نمی دانم شاید اگر این فکرهای بیهوده مجالی می داد، قرارداد همیشگیم را با غم می گسستم و راهی دیاری در دوردست ها می شدم. لب بر لبخندهای عاشقانه می گشودم. در کنارت شوره زارها را به تالابی دل انگیز پر از گل های مرداب تبدیل می کردم تا موج آبی رنگ ها در کنار نیلوفری از شادی، نوید روزگاری پر ز امید را سر دهد.