قبرهای خاکی
#به قلم خودم
روز یکشنبه، ۱۷ تیرماه، ساعت ۲۳ شب
از یک جا باید شروع کنم، از فرو ریختن احساسم و فرو خوردن بغضم. شاید بهترین انتخاب باشد ولی اصلا مگر چه تفاوتی می کند از کجا و از چه شروع کرد. مهم شروع کردن است، شروع کردن به نوشتن برای تخلیه احساس رنج، غصه و غم. دل را رها کردن به بوته زاری از گل های ارغوانی امید، شاید به این راحتی که می نویسی نباشد. پس باید نوشت و نوشت و نوشت تا رسید به قله ای از افتخار در داشتن احساس با تو بودن ای رب بی نظیرم.
ای هستی بی همتایم در آغوش محبتت دلم زار زار می گرید تا خالی شود از آلام روزگار. چه سخت است غمین نبودن در شب از دست دادنت. روزگاری را به خاطر می آورم و سفری را که دستم از رسیدن به خاک تربتت محروم بود. در چند قدمی تربت پاکان خدازیست با چشمانی حسرت آلود دست و پا زدم تا غرق حضور شوم. چه سخت بود برای جسم و جانم که خود را به هر زحمتی که بود به پشت پنجره های غربت زده بقیع برساند ولی دستش کوتاه باشد از لمس خاک تربت پاکان.
ظالمانه با چفیه هایی سرخ گون در تاریکی و ظلمت خویش تو را زیر نظر دارند و به دنبال یافتن رفتاری مجرمانه به زعم خود در تو هستند. خود می دانند که لحظه ای و دمی بودن شیعه در کنار قبر آن خاکیان افلاکی می تواند معجزه ای از نور را در دلشان بیآفریند. قبر های خاکی که پیوند در افلاک دارد و دل خسته ز گناه ما را شفا می دهد.
چه نادانند که چشم دیدن حلقه زدن شیعه دور این قبور خاکی را هم ندارند. دلم کباب است از این همه ظلم که نثار آل رسول (ص) کردند. خود را خادمین حرمین می نامند در حالی که گاوهای شیردهی هستند غرق در ظلمت و تاریکی درونیشان که فرسنگ ها از رسول(ص) و آل رسول(ص)به دورند هرچند که معتکف کویشان هستند.
چه بد زندگی کرده و نفهمیدند به جای دست و پا زدن برای رضایت استکبار و شیطان بزرگ باید رضای خدا و رسول(ص) را داشت تا در دنیا و آخرتی سعادتمند متنعم باشند. هنوز چشمانم از نرسیدن کفم به خاک تربتتان زار زار اشک می ریزد تا دوباره متبرک شود احساس و جانم از کنج پنجره های حسرت آلود بقیع.
گاهی که دلم می گیرد
به قلم خودم
روز یکشنبه، ۱۷ تیرماه، ساعت۸ شب
گاهی که دلم می گیرد، دست به دعا بر می دارم برای آمدنت. گوشه ای از کنج دلم غوغا می شود و سکوت می شکند و صدای شکستن احساسم در گوشم می پیچد.
خودم به خودم می گویم: آیا فریادرسی هست؟ و این گونه پاسخ می شنوم از منادی درون: الا بذکر الله تطمئن القلوب. چه کنجی را انتخاب کرده ام، تا چشم کار می کند، حضورت احساس می شود. احساس با تو بودن را با عطشی مجنون وار سر می کشم. سیراب شدنم را جشن می گیرم با پایکوبی به درگاه بی نیازت.
ربنا ربنا گویان سد می کنم راه ابلیس درون را تا طناب حبل المتین را ز دستم نرباید. گوشم، چشمم، لب و دهانم را دخیل احساس با تو بودن می کنم. لحظه ای از بودت جدا نمی شوم تا در بر گیرم آرامش ساحل و باران بهاری را. شب و روز نمی شناسم. خودم را طوفان زده ای می دانم که در ساحل امید سکنی گزیده و با امید و رجایت پیوندی ناگسستنی دارد.
شب مرا فراموش نکن. روز مرا فراموش نکن. احسانت را به من فراموش نکن. وای چرا این گونه شد. دل و جانم اعتراض دارد به خود، به فراموشی خود، نه تو ای رحمان و رحیمم. پس برگردان حرفم را و نپذیر آن را چرا که باید من روز و شب فراموشت نکنم. احسانت را هر لحظه جلوی چشمانم مرور کنم. دوست دارم این را بپذیری که احساس زیبای با تو بودن قلبم را جلا می دهد. ولی خودم مرور و تکرار این احساس را گاهی زود به زود ز یاد می برم.
چه گونه است که با آفرینشم همچون دو ملکی که همراهم نمودی دو شیطان نیز در کنارم قرار دادی که با گوشت، پوست، استخوان و خونم عجین است. تسلط و اغوایی را در وجودم پذیرفتی که نشان از حکمتت دارد. از سوی دیگر احسان را در موردم به حد اعلا رساندی و دو ملک را نیز بر من این چنین گماردی که اگر کار خیری را نیت کنم، ثواب و حسنه ای برای آن می نویسد. اگر آن کار را انجام دادم ۱۰ حسنه و اگر کار بدی را نیت انجام داشتم تا یک ساعت اگر انجام ندادم نمی نویسد و اگر انجام دادم و در طول عمرم یکبار از انجامش به درگاهت اظهار ندامت، پشیمانی و توبه نمودم، آن را استحاله می کنی و از پرونده اعمالم محو می نمایی و به خاطرش خاطر احساسم را نمی آزاری. چه زیبا توبه پذیری ای رب رحیمم.
دلم دوست دارد تو را ولی چه کنم از حملات گاه و بی گاه ابلیس جز سکنی گزیدن در کنج و خلوتی برای اظهار نیاز به درگاه بی نیاز.
دیدن دلدار
چشم آلوده کجا، دیدن دلدار کجا دل سرگشته کجا، وصف رخ یار کجا قصه عشق من و زلف تو دیدن دارد نرگس مست کجا، همدمی خار کجا سر عاشق شدنم، لطف طبیبانه توست ورنه عشق تو کجا، این دل بیمار کجا هرکه را تو بپسندی بشود خادم تو خدمت عشق کجا، نوکر سربار کجا کاش در نافله ات نام مرا هم ببری که دعای تو کجا، عبد گهنکار کجا
مسیح بازگشته
تو صد مدینه داغى، تو صد مدینه دردى
یتیم مى شود خاک، اگر که برنگردى
تمام شب نیفتاد صداى زوزه باد
چه بادهاى سردى، چه کوچه هاى زردى
دو کوچه آن طرفتر، بپیچ سمت لبخند
شکوفه مى فروشد بهار دوره گردى
کسى مى آید از راه، چه ناگهان چه ناگاه
خداى من چه روزى! خداى من چه مردى!
از آسمان چهارم، مسیح بازگشته ست
زمین ولى چه تنهاست، مگر تو بازگردى
شاعر: علیرضا قزوه
خواهم مرد
بیا! وگرنه در این انتظار خواهم مرد
اگر که بى تو بیاید بهار، خواهم مرد
به روى گونه من، اشک سال ها جارى است
و زیر پاى همین آبشار خواهم مرد
خبر رسید که تو با بهار مى آیى
در انتظار تو من تا بهار خواهم مرد
نیامدى و خدا آگه است: من هر روز
به اشتیاق رفخت، چند بار خواهم مرد
پدر که تیغ به کف رفت مژده داد که من
به روى اسب سپیدى، سوار، خواهم مرد
تمام زندگى من در این امید گذشت
که در رکاب تو با افتخار خواهم مرد
پدر که رفت به راست قامتى آموخت
به سان سرو سهى، استوار، خواهم مرد
شاعر: محسن حسن زاده