شعر آموزش محرم و نامحرم به کودکان
محرم و نامحرم
سلام سلام آی بچهها
آی بچهها آی غنچهها فرشتهها
گوشاتونو خوب تیز کنید
به من بگین بلند بگین
کی محرمه کی نامحرمه
عموی من برادر بابای من محرم یا نامحرمه؟
محرمه محرمه
پسر خاله که اومده به مهمونی محرم یا نامحرمه
نامحرمه نامحرمه
شوهر خواهر پشت دره میخوام در و باز بکنم
چادر بپوشم یا نپوشم؟
چادر بپوش، چادر بپوش
پسر عمو که اومده خونه ما به مهمونی
محرمه یا نامحرمه؟
نامحرمه نامحرمه
پدر بزرگ قصه میگه قصههای خوب و قشنگ
محرمه یا نامحرمه؟
محرمه محرمه
میخوام برم به بقالی تا بخرم یک سیر پنیر
چادر بپوشم یا نپوشم؟
چادر بپوش چادر بپوش
راستی کیه در میزنه؟ پسر دایی پشت درِ
چادر بپوشم یا نپوشم؟
چادر بپوش چادر بپوش
برات زیارت گلشن جود و کرم
روز یکشنبه ۲۱ مرداد، ساعت ۹صبح
دلم در تاب و تبش می سوزد و برای بودن در صحن و سرایش زجه می زند. ز خاطرم که می گذرد بودن در کنار ضریح زیبایش، نفس کشیدن در صحن و سرایش، خواندن نماز در صحن باصفایش، دلم پر ز شادی غمباری می شود.
مروری بر تجربه ای از یک سفر معنوی، پر از رنگ و نور خدا با دلی پر از شور و امید، در زیر دو گنبد بهم چسبیده پر از یاد خدا.
چگونه می شود که دوباره دعوت شوی به تماشای گنبدی پر از نور خدا.
عشقت را بهانه می کنم تا مرور کنم خاطرات زیبای دعوت سخاوتمندانه ات را که به حضور طلبید مرا.
حال دیگر آرزویی دل و ذهنم را تسخیر نموده است تا جوادم ببخشی به من براتی دوباره برای حضوری زائرانه تا تسکین یابد دل دردمند و چشم اشکبارم ز سردی و سختی زمانه ام.
چه بی روح می شوم اگر امیدم بمیرد. امید داشتم به رسیدن دست غریبم به پنجره فولاد امام غریبم تا غربت را پاک کنم از افق نگاه خسته ز موج بلایم. اما سعی می کنم زینب وار صبوری را تمرین کنم تا الگو گیریم از آن برای افتان و خیزان روزگار.
همچون تو شبانه و غریبانه در کنج خانه ز زهر کین دشمنی در ردای عشق طی می کنم کوچه پس کوچه های احساس بی کسی را.
غربت زده دست و پا می زنم در غیبت ظاهری غائب همیشه حاضر از دیروز تا امروز شاید با نگاه سبز پر از سخاوتش برات زیارتی عاشقانه به گلشن جود و کرم را هدیه نماید به دل پر از احساسم.
سلام می دهم از دور
سلام می دهم از دور من به محضرتان
چه کرده با دل من مرقد منورتان
تو عادتت کرم است ای جواد اهل البیت
شده است عادت من هم گداییِ درتان
تو جنس غربتت از جنس غربت حسن است
میان خانه و غربت ؟ امان ز همسرتان
عجیب بود که یک زهر دو هدف را سوخت
نخست جسم تو و بعد قلب مادرتان
دلیل همهمه کردن به پشت در این بود
به گوش ها نرسد تا صدای آخرتان
خدائی باز هم این غیرت کبوترها
که مرهمی شده بر زخم جسم پرپرتان
به روی بام به جسم تو سایه گستردند
که لااقل نخورد آفتاب پیکرتان
به خاک دید تو را فاطمه خدا را شکر
ندیدحداقل روی نیزه ها سرتان
مسیر روضه به کرببلا مشخص شد
سخن ز نیزه شد و رأس جد اطهرتان
مصیبت دو جوان اهل بیت را سوزاند
یکی غم تو و دیگر علیِ اکبرتان
عطش نصیب تو شد جای شکر آن باقیست
که خنجری نشد آقا نصیب حنجرتان
مهدی مقیمی
صرف واژه عشق
روز سه شنبه۲۶ تیرماه ساعت ۱۲:۴۰ شب
عشق را با فعل های بسیاری می توان صرف کرد، با تمام ملودی های شاد و غم انگیز دنیا می توان سرود و عاشقانه ای زیبا ساخت. می توان تکرار شد در شور و احساس با کوله باری از تجربه های سخت و هراس انگیز، پس صرف می کنم تو را با فعل های زندگیم. لب از لب نمی گشایم. طوفانی از واژه ها برپاست. هر لحظه واژه ای ذهنم را به سوی خود می کشد. قطاری از کلمات خود را در جنون عشق محو می کنند و جلوه ای از زیبایی برایشان باقی نمی ماند. پشت در پشت کلمه ای در پوشش عشق ذهنم را فرا می گیرد و این گونه بر روی کاغذ بروز می کند: عشق را می توان چشید، دید، گفت، شنید و با سرانگشتانی سرد و لرزان احساس کرد. عشق را می توان رسم کرد ، نگاه کرد، صدا زد، چشاند و در آخر عارفانه ای ساخت. عشق را می توان لباس کرد و پوشید. عشق را می توان با معجزه ای گرمابخش و شور آفرین آفرید. عشق می تواند بسوزاند بدی ها و حتی خوبی ها را. عشق را می توان ضامن شد اما گاهی باید عشق را رد کرد و پس زد. با فریادی بر سر دل باید از منجلاب ناراستی هایش گریخت. نمی دانم شاید در نگاهت هجو جلوه کند، ولی شاید گاهی نفرت همان عشق است که راهش را گم کرده است چه با اختیار، چه بی اختیار پس دستش را بگیر و هدایتش کن تا در وادی صرف افعال گم نشود.
مواظب احساست باش!
دوشنبه، ۲۵ تیرماه، ساعت ۱۷:۴۵ بعدازظهر
احساسم این گونه به من می گوید، هیچ داستانی بدون داستان نویسی به وجود نمی آید و هیچ ماجرایی نیز بدون یک ماجراجو رخ نمی دهد. گاهی داستان های زندگی همچون ملودی های زیبا و خشن در کنار هم رودی از احساس را در دل جاری می کنند. برخی اوقات احساسم به من دروغ می گوید البته نه همیشه. شاید بهتر باشد این گونه بگویم برخی اوقات احساسم را به خوبی درک نمی کنم و فقط در حیطه احساسی از محسوسات می مانم و پای دل به این عرصه باز نمی شود. شاید این یکی از عیوب باشد اما گاهی زیاد مرا نمی آزارد. چرا که به نظرم می رسد چهار راه و میدان محسوسات در این دایره قسمت هر چه بیشتر باز باشد احتمال لغزش هست. گاهی باید بیشتر هوای دل را داشت تا دست و دل بازی بیش از حد توان نکند. خیلی پیش می آید که این رفتار سخاوتمندانه سبب بالا رفتن توقع از خود می شود. دلم نمی خواهد این را بازگو کنم ولی بسیار دیده ام کسی را که بیش از دیگران خوبی می کند را با بهانه ها و رفتارهای نسنجیده بسیاری رنجانده ایم. گاهی به بهانه هایی بنی اسرائیلی که احساس هم از درک آن عاجز است چه برسد به رسول باطنی و درونیمان. پس گاهی مواظب احساسمان باشیم چرا که ممکن است خسارت ببار آورد و فرصت جبرانی کم باشد و یا هرگز پیش نیاید.