یلدا و دورهمی مهدوی
حافـظ! تو خبـر داری از عالم شیـدایــی
یلدای فراق آمد، رفته است شکـیبایـی
برخیز و بخوان با ما «ای پادشه خوبان»
دل بی تو به جان آمد، وقت است که بازآیی…
اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیکَ الْفَرَج
یلداتان پر از خیر و خوشی
امشب کنار سفره ای که در بر کرسی پهن نمودم، دعا می کنم برای آمدنت که دیگر دل رنجورم خسته است پشت پنجره انتظار، ولی امید آمدنت قلبم را گرم می کند، همچنان که کرسی شب آخر پاییز با آمدنش به خانه امان گرمابخش محفل خانواده امان شد. دورهمی هاتون پر از ذکر خدا و پر از نور صلوات و دعای فرج
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
اللهم عجل لولیڪ الفرج
شب یلدا و غفلت
شب یلدا لحظه به لحظه نزدیکتر می شود و بعضی وقت ها ما از اطرافمون غافلیم.
دیروز غروب که از دوره آموزشی برمی گشتم کنار خیابون ایستاده بودم تا تاکسی یا ماشینی پیدا کنم و خودم را به خانه برسانم. تاکسی که اصلا نبود. تصمیم گرفتم سوار ماشین های شخصی بشوم.
خدا رو شکر ماشینی که خانمی هم صندلی جلو نشسته بود جلوی پایم ایستاد. مقصدم را گفتم و سوار شدم. راننده مکمی جلوتر رفت تا دو مسافر دیگر را هم که جا داشت سوار کند.
کنار خیابان پیرزنی با موه های حنایی و روسری و چادری که به زور آن ها را با داشتن بار در دستش نگه داشته بود مقصد خود را گفت و با التماس خواست سوار شود. راننده اعتنایی نکرد و کمی جلوتر مردی مسیرش را گفت و راننده جلوی پایش ترمز کرد. لحظه ای نگاه پر از التماس پیرزن جلوی چشمم مرور شد. راننده به مرد که در حال سوار شدن بود گفت به آن خانم هم بگو بیاد سوار بشود.
پیرزن با شنیدن صدای مرد لنگ لنگان و به سختی و با دادن وسایلی که در دست داشت به من سوار شد و خود را با زحمت جابجا کرد تا مرد هم در کنارش بتواند سوار شود. به هر زحمتی بود کنار من نشست در حالی که خِس خِس نفس هایش قلبم را به تپشی موج سوار دعوت کرد.
نگاهی به وسایلش که در دستم بود انداختم. اندکی گوشت چرخ کرده که نمی دانم وزنش را چگونه توصیف کنم چرا که فکر می کنم از گرم هم کمتر بود شاید به اندازه سیر. نمی دانم بهترین کلام است در این زمان.
با نفس های خسته اش رو به من کرد و گفت: گوشت رو بنداز تو پلاستیک نونم. حالا تازه گرمای نونی که داخل نایلون پلاستیکی بود را احساس کرد. گره نایلون را باز کردم، نایلون گوشت چرخ کرده را گره محکمی زدم و آن را در نایلون نان گذاشتم و گره زدم. آن را دوباره بر روی پاهایم قرار دادم.
به دست هایش که نگاه کردم، پرده از یک زندگی پر زحمت برمی داشت. در دستش پلاستیکی دیگر بود که در آن نان لواش زیادی بود و در دست دیگرش پلاستیکی که چند انار در آن خودنمایی می کرد. صدایش را به آرامی می شنیدم که از نانی که در دستش بود برایم می گفت: نان ها را یک مرکز خیریه با مهر نمودن مدارکش به او داده بود.
دلم دیگر طاقت دیدن نداشت. قلبم به چشمانم فرمان اشک می داد ولی مغزم فرمان تسلط بر احساس. گوش به صحبت هایش دادم. از بی رحمی مردم می گفت. از پسری که خانه می نشیند و کار نمی کند. از بدرفتاریش با او و از کتک هایی که از او می خورد. دلم تاب دیدن و شنیدن نداشت. می دانستم که به مقصدش در حال نزدیک شدنیم و می دانستم که باز باید التماس کند و عزتش زیر سوال برود و این دانستن ها باید وجدانم را بیدار می کرد.
من کوچکتر از آنم که دستم رها کنی
شور و شعور در کنار هم معنا دارد. ولی گاهی شور و گاهی شعور گوی سبقت را از دیگری می ربایند. با بزرگ شدنم این گونه احساس می کنم ، بزرگ و بزرگتر می شود اشکالاتم. خودم را به تو می سپارم تا فاصله ام بیشتر نشود.
گام که بر می دارم دست در دستت می گذارم تا گم نشوم. شاید همین احساس زیبا کار خودش را بکند و مرا در کنار خودت حفظ کنی. فکر نکن بزرگ شده ام و نیازی به مراقبت لحظه به لحظه ندارم، من کوچکتر از آنم که دستم رها کنی.
پس دستم را بگیر و از تنهای خویش نجاتم بده و غرقم کن در وجود خودت هر چند لیاقتش را ندارم ای بی ریاترین رفیق.
مرهم دلم در غم نبودنت
با دلم کلنجار می روم تا از غم نبودنت برهد. از راه می رسد صوتی زیبایی از قاری برجسته جهان اسلام عبدالواسط که با بارقه ای از مغفرت، توبه و استغفار دیواره ی دلم را می شکافد و وارد می شود.
دلم با تمام احساس تسخیرش می شود. خدای خوب و مهربانم از نازیبایی هایی که خود با دست خویش می پرورم و گوش دل به آن می سپارم به تو پناهنده می شوم.
پناهم باش که بی پناهم و جز تو پناهی ندارم.
شادمانه من و ربیع
دیشب وقتی بعداز نماز مغرب و عشاء مراسم وداع باسوز و گداز تمام شد. بعداز دوماه با دادن آخرین نذری هیئت به دست عزاداران با چشمانی اشکبار آنها از ما و ما از آنها خداحافظی کردیم خیلی قلبم سنگینی می کرد.
هرسیاهی که باز می کردیم رو می بوییدیم و می بوسیدیم با آن اشک از چشمانمان می گرفتیم. ناراحتی و غم دیشب با آمدن ربیع کمرنگتر شد و بعداز نمازجمعه که برای باقی کارها دوباره به مکان هیئت پاگذاشتیم دوماه در کنار یکدیگر مرور شد. یاسین و عاشورا و روضه و نشستن پای سخنان اساتید مختلف که هر روز ما را به فیض می رساندند. وای چه اتفاق زیبایی امروز برایمان افتاد. مسئول هیئت مادری را در حقمان تمام کرد و به انتخاب خودمان پرچمی از سیاهی ها را به ما امانت داد تا تسلی دل و گرویی باشد برای گرفتن حاجت و روا شدن آن با نذری کوچک در این راه.
زیباتر این که من وقتی پرچمم را باز کردم مزین به نام زیبای علمدار دشت کربلا بود و آن را بر روی سرم انداختم و در اوج شادی دوری با این زیبای عالم زدم. اصلا حواسم نبود در معرض دید دوستان این کار را انجام دادم. از شوق من آنان هم شوقی وافر را با باز کردن پرچم هایشان ابراز داشتند.
خیلی جالب شد. این خاندان کرم به ما 5 خادم اوج تساوی و مساوات را رعایت کرده بودند. هرکدام از دوستان سیاهی پرچمش را باز می کرد در اوج ناباوری منقوش به نام علمدار با وفا ابوالفضل العباس بود.