شب یلدا و غفلت
شب یلدا لحظه به لحظه نزدیکتر می شود و بعضی وقت ها ما از اطرافمون غافلیم.
دیروز غروب که از دوره آموزشی برمی گشتم کنار خیابون ایستاده بودم تا تاکسی یا ماشینی پیدا کنم و خودم را به خانه برسانم. تاکسی که اصلا نبود. تصمیم گرفتم سوار ماشین های شخصی بشوم.
خدا رو شکر ماشینی که خانمی هم صندلی جلو نشسته بود جلوی پایم ایستاد. مقصدم را گفتم و سوار شدم. راننده مکمی جلوتر رفت تا دو مسافر دیگر را هم که جا داشت سوار کند.
کنار خیابان پیرزنی با موه های حنایی و روسری و چادری که به زور آن ها را با داشتن بار در دستش نگه داشته بود مقصد خود را گفت و با التماس خواست سوار شود. راننده اعتنایی نکرد و کمی جلوتر مردی مسیرش را گفت و راننده جلوی پایش ترمز کرد. لحظه ای نگاه پر از التماس پیرزن جلوی چشمم مرور شد. راننده به مرد که در حال سوار شدن بود گفت به آن خانم هم بگو بیاد سوار بشود.
پیرزن با شنیدن صدای مرد لنگ لنگان و به سختی و با دادن وسایلی که در دست داشت به من سوار شد و خود را با زحمت جابجا کرد تا مرد هم در کنارش بتواند سوار شود. به هر زحمتی بود کنار من نشست در حالی که خِس خِس نفس هایش قلبم را به تپشی موج سوار دعوت کرد.
نگاهی به وسایلش که در دستم بود انداختم. اندکی گوشت چرخ کرده که نمی دانم وزنش را چگونه توصیف کنم چرا که فکر می کنم از گرم هم کمتر بود شاید به اندازه سیر. نمی دانم بهترین کلام است در این زمان.
با نفس های خسته اش رو به من کرد و گفت: گوشت رو بنداز تو پلاستیک نونم. حالا تازه گرمای نونی که داخل نایلون پلاستیکی بود را احساس کرد. گره نایلون را باز کردم، نایلون گوشت چرخ کرده را گره محکمی زدم و آن را در نایلون نان گذاشتم و گره زدم. آن را دوباره بر روی پاهایم قرار دادم.
به دست هایش که نگاه کردم، پرده از یک زندگی پر زحمت برمی داشت. در دستش پلاستیکی دیگر بود که در آن نان لواش زیادی بود و در دست دیگرش پلاستیکی که چند انار در آن خودنمایی می کرد. صدایش را به آرامی می شنیدم که از نانی که در دستش بود برایم می گفت: نان ها را یک مرکز خیریه با مهر نمودن مدارکش به او داده بود.
دلم دیگر طاقت دیدن نداشت. قلبم به چشمانم فرمان اشک می داد ولی مغزم فرمان تسلط بر احساس. گوش به صحبت هایش دادم. از بی رحمی مردم می گفت. از پسری که خانه می نشیند و کار نمی کند. از بدرفتاریش با او و از کتک هایی که از او می خورد. دلم تاب دیدن و شنیدن نداشت. می دانستم که به مقصدش در حال نزدیک شدنیم و می دانستم که باز باید التماس کند و عزتش زیر سوال برود و این دانستن ها باید وجدانم را بیدار می کرد.