شادمانه من و ربیع
دیشب وقتی بعداز نماز مغرب و عشاء مراسم وداع باسوز و گداز تمام شد. بعداز دوماه با دادن آخرین نذری هیئت به دست عزاداران با چشمانی اشکبار آنها از ما و ما از آنها خداحافظی کردیم خیلی قلبم سنگینی می کرد.
هرسیاهی که باز می کردیم رو می بوییدیم و می بوسیدیم با آن اشک از چشمانمان می گرفتیم. ناراحتی و غم دیشب با آمدن ربیع کمرنگتر شد و بعداز نمازجمعه که برای باقی کارها دوباره به مکان هیئت پاگذاشتیم دوماه در کنار یکدیگر مرور شد. یاسین و عاشورا و روضه و نشستن پای سخنان اساتید مختلف که هر روز ما را به فیض می رساندند. وای چه اتفاق زیبایی امروز برایمان افتاد. مسئول هیئت مادری را در حقمان تمام کرد و به انتخاب خودمان پرچمی از سیاهی ها را به ما امانت داد تا تسلی دل و گرویی باشد برای گرفتن حاجت و روا شدن آن با نذری کوچک در این راه.
زیباتر این که من وقتی پرچمم را باز کردم مزین به نام زیبای علمدار دشت کربلا بود و آن را بر روی سرم انداختم و در اوج شادی دوری با این زیبای عالم زدم. اصلا حواسم نبود در معرض دید دوستان این کار را انجام دادم. از شوق من آنان هم شوقی وافر را با باز کردن پرچم هایشان ابراز داشتند.
خیلی جالب شد. این خاندان کرم به ما 5 خادم اوج تساوی و مساوات را رعایت کرده بودند. هرکدام از دوستان سیاهی پرچمش را باز می کرد در اوج ناباوری منقوش به نام علمدار با وفا ابوالفضل العباس بود.