در آغوش تو
بهار بود و هوا مملو از عشقی دل انگیز. هر لحظه عطرت به مشام جانم می رسد. در خاطرم مرور می کنم یاد طفلی را که در آغوشمان غرق در بوسه خواهد شد و آینده ای که دست در دستت برایش می بافتم. در کشاکش تابستان تو سرمست ازمهر پدری شادمانه از میان درختان به دنبال دخترت می دوی و من از شدت هرم این اشتیاق، غرق در تماشایتان می سوزم در عطش این خیال. مرا با سخنت مبهوت خود می کنی. تو از خیالی بالاتر حرف می زنی. من در سرخوشی داشته های خود و تو در خیالت ترنم شیرین غیرت و شکوه وطن را می نوازی. در اوج احساس کودکمان را یادآوری می کنم و انتظاری چند ساله برای دیدنش را. لب به سخن می گشایی از قصه پر غصه سه ساله می گویی! زبانم بند آمده است، چه یادآوری حماسه گونه ای جلوی دیدگانم به راه انداخته ای. دلم پر از آشوب و لبم جز آه چیزی ندارد که بگوید. انگار طوفانی به پا می شود و با گردبادش همه عاشقانه های دل انگیزمان را به کام خویش می کشد. وقتی شیپور جنگ نواخته می شود بوته آزمایش است. در این کوران حوادث مردان با عیار غیرت و شرف از نامردان بازشناخته می شوند. روزها یکی پس از دیگری چه سخت اما بی تو می گذرد. نفس هایم با آهی جانکاه از سوز نبودنت به شماره افتاده است. بی تو در انتظار آمدن دخترمان لحظات به کندی می گذرد. زندگی چه زیبا می شد اگر پس از فارغ شدن در به دوش کشیدن بار مسئولیت های این دردانه ات در کنارم بودی. تو خودت آره فقط خودت اولین اذان و اقامه را در گوشش نجوا می کردی و از عشقت به من و او سروده ای زیبا برایش می نواختی. در تب نبودنت و در آرزوی آغوش گرمت می سوزم که خبر آمدنت مرا به وجد می آورد. می آیی نه آن گونه که منتظرت بودم، انگار تو نیز فارغ شده بودی. فارغ از این دنیا و هوشیار آن دنیا. خیلی این چنین دوام نیاوردی و دعوت حق را لبیک گفتی! رفتی و من ماندم و خیالی که هنوز با حضورت برای دخترم می بافم. خیالی که همچون پرنده گذشته را مرور می کند و گاهی نیز به آینده ای زیبا در کنار دخترمان سفر می کند. یادت و قصه قهرمانیت لالایی شب های کودکی دخترمان می شود تا قصه اسارت دوباره تکرار نشود.