احساس با تو بودن
#قلم-خودم #تولیدی
من در کنار تو معنا گرفتم. با وجودت وجود یافتم. سرتاسر راه های بی رهگذر را پیمودم. لحظه ای پایم در چاله ای لغزید، به سنگی خورد و مجروح شد. پس از رفتن باز نماندم تا از سایه ات عقب نمانم. سراسر این لحظات را احساس با تو بودن، پر کرد.
غم نداشتن ها، ندیدن ها، نبودن ها را به گور نسیان سپردم. با صدای رسا در گوش دلم نجوا کردم تا سرسپردگی ملکه ذهنی ام شود. دست در دستان پر ز مهرت سپردم. کاسه ای آب و سنگ پشت سر دوری ها ریختم تا برود و دیگر باز نگردد.
لب به سخن گشودن دل بی کینه می خواهد. پس فراموش کردم خشم ها و خصم ها را تا لب به سخن باز کنم. دلم برای آرامش تنگ شده است و گوشم خیلی توان شنیدن ندارد.
چه می شود کرد؟ از این همه غم به کجا می توان کوچ کرد. گاهی کوچ اجباری چاره آسایش است. پس گاهی گریزی است از منجلاب سختی ها به سوی سایه فرح و آسودن.
چه سخت است آزمون و آزمودن. سخت تر از آن روز نتیجه که غم فرو می کشد تو را در خود، خودی مملو از منیت. هرچند که بسیار کوشیدی در کمرنگ کردن و از بین بردنش ولی اغواهای گاه و بیگاه ابلیس گاهی کار خودش را می کند. پس نباید غفلت کرد، چرا که لحظه ای بی خیالی پر از خش می کند شیشه احساس با تو بودن را و حاصل یک عمر زحمت و مبارزه را به باد فنا می دهد.