با شهدا
با شهدا
خیلی گشته بودیم، نه پلاکی، نه کارتی، چیزی همراهش نبود. لباس فرم سپاه به تنش بود. چیزی شبیه دکمه ی پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد، خوب که دقت کردم، دیدم یک نگین عقیق است که انگار جمله ای رویش حک شده. خاک و گل ها را پاک کردم. دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردم. روی عقیق نوشته بود: « به یاد شهدای گمنام.»
منبع : سایت صبح
ارتفاعات بابا یادگار
اوایل جنگ روی ارتفاعات بابا یادگار در غرب بودیم. دشمن مرتب بمب خوشه ای می ریخت. هر چی داشت گذاشته بود وسط و بین ما به صورت برادرانه تقسیم می کرد ،تا لابد دعوا یمان نشود!
بعضی اوقات که بمب ها زیر قولشان می زدند و عمل نمی کردند و به لشکریان اسلام می پیوستند، نوار هایی در هوا معلقشان را به جدیدی ها نشان می دادیم و می گفتیم: نگا نگا ، خلبانشان داره میاد پایین خودشو تسلیم کنه.
طفلی ها آنهایی که ساده تر بودند ، دهانشان باز می ماند و تا نوارها کاملا به زمین بیفتد به آسمان خیره می شدند و چون معمولا باما فاصله ی زیادی داشتند دست آخر هم گمان نمی کنم که می فهمیدند که قضیه چی است؟
منبع :(شوخ طبعی های جبهه ، صفحه ی 228
قدرشناسیت کافیه
یه شب بارونی بود. فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن ظرفها . همین طور که داشتم لباس می شستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده. گفتم اینجا چیکار می کنی؟ مگه فردا امتحان نداری؟ دو زانو کنار حوض نشست و دست های یخ زدمو از تو تشت بیرون اورد و گفت: ازت خجالت می کشم .من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس می شسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه … حرفشو قطع کردمو گفتم : من مجبور نیستم . با علاقه این کار رو انجام میدم. همین قدر که درک می کنی . می فهمی . قدر شناس هستی برام کافیه.
خاطره ای از شهید سید عبدالحمید قاضی میر سعید
منبع : نشریه امتداد شماره 11
مورچه چیه که فانوسقه ببنده!
از او اصرار و از ما انکار، دست بردار نبود. هرچی می گفتیم یک چیز دیگری جواب می داد. هیچ جوری راضی نمی شد. کمربندش که دو دور راحت دور کمرش پیچیده بود، پوتین هایش که بندهای آن را مثل شال گردن دور ساق پاش بسته بود و بلوزی که جیب هایش توی شلوارش رفته بود و سرشانه هاش افتاده بود روی آرنج، وضع خنده داری را به وجود آورده بود با این حال حریف زبانش نمی شدیم و گفتم: خب حالا که اصرار داری باشد و فرستادیمش با راننده دنبال غذا که دیدم نرفته برگشت. به اخویمان که با ماشین رفته بود گفتم چی شد؟ لبخندزنان گفت: از خودش بپرس گفتم چی شد، پسر شجاع؟ همان طور که سرش پایین بود گفت: ندادند بیارم. گفتند، مورچه چیه که فانوسقه ببنده! بچه ها از خنده غش کرده بودند. بعد گفت: یعنی چی؟ گفتم: یعنی اینکه شما نمیتوانید غذای بچه ها را بیاورید.
منبع : بر گرفته از ماهنامه فرهنگ ایثار
هدیه امام خمینی ست!
سفره عقدمان با تمامي سفره ها فرق داشت؛
به جاي آينه شمعدان تفسير الميزان را دور تا دور سفره عقدمان چيده بوديم! بركتي كه اين تفسير به زندگيمان ميداد مي ارزيد به هزاران شگوني آينه و شمعدان!
براي مراسم برنج اعلا خريديم ولي فتح الله گفت : وقتي مردم در اين حال ندارند چگونه شب عروسيم اينگونه خرجي دهم!!
برنج ها را باز كرديم بسته بندي كرديم و به خانواده هاي نيارمند داديم.
وقتي برنج ها را مي داديم فتح الله مي گفت:هديه امام خميني ست!
خاطره ای از شهيد فتح الله ژيان پناه
(منبع : خدا بود و ديگر هيچ،ص40)