قدرشناسیت کافیه
16 شهریور 1393
یه شب بارونی بود. فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن ظرفها . همین طور که داشتم لباس می شستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده. گفتم اینجا چیکار می کنی؟ مگه فردا امتحان نداری؟ دو زانو کنار حوض نشست و دست های یخ زدمو از تو تشت بیرون اورد و گفت: ازت خجالت می کشم .من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس می شسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه … حرفشو قطع کردمو گفتم : من مجبور نیستم . با علاقه این کار رو انجام میدم. همین قدر که درک می کنی . می فهمی . قدر شناس هستی برام کافیه.
خاطره ای از شهید سید عبدالحمید قاضی میر سعید
منبع : نشریه امتداد شماره 11