من در انتظار پلک برهم زدنی
شب شد و من در انتظار پلک برهم زدنی دوباره، کنار کرسی اختصاصی ام تخت خواب خود را پهن می کنم و با راحتی رنجور از غم روزگار سر بر بالشت می نهم. شروع می کنم حساب دو دو تایم را که شاید به چهار ختم شود و شاید در نیم خیز این حساب سرانگشتی بمانم و چرتکه ای از جنس کاسبی، حبیب خدا آرزو کنم. خمیازه ای نرم و طولانی با گرمایی دل زده برای چشمان نزدیک بین ام لالایی خواب می سراید. مرا به فراموشی هجوم سرب های خستگی دعوت می کند. شب به نیمه رسیده، ریل زندگی در پیچی خطرناک زوزه کشان شال سرد زمستان را به دورترین نقطه شب بهمن می سپارد و فریاد الله اکبر از بام های انسانیت به گوش می رسد.
دل به دلت نمی دهم
دلم را به باد فنا سپردم که دل به دلت نمی دهم.
کسی در من ۶
قسمت آخر
او در من مویه می کند، ضجه می زند و ناله می کند، از دنیایی که تا به خودت بجنبی گذشته و رد پای زمانه را روی گونه هایت به جا می گذارد. پس صدایش را از اعماق وجودم فریاد می کنم، آری فریاد که دوست ندارم خلوت دل را از حضور و ظهورت.
پایان
امروز قلبم گریست
امروز #روضه برگشت اسراء از شام به #کربلا وقتی به قبر کوچک و دور از همه شهدا که رسید و سوال و چرایی #رباب که از 6 ماهه غربت و دوری قبرش پرسید و جواب #امام_سجاد_علیه_السلام که جواب داد این قبر عمویم #عباس است نه #علی اصغر 6ماهه از فشار #روضه و غم قمر باوفا #عباس قلبم لحظه ای در اوج غم گریست.
#روضه #هیئتی_ام
جای تمام دوستان خالی هر روز بعداز یک روز پر از حجم کاری یک دل سیر #روضه می چسبد.
جامانده کربلا
پرده را کنار می زنم. بوی خوش اسفند ریه هایم را پر می کند. پله ها را با ذکر بسم الله الرحمن الرحیم رو به سوی پایین طی می کنم.
به پیچ پله ها که می رسم همه بچه های هیئت را در یک قاب زیبا می بینم که در دو ردیف رو به روی هم ایستاده اند.
مرا به جای دوست از سفر برگشته امان و به رسم استقبال زائر حسینی غرق در عطر صلوات می کنند.
مرا که می بینند با شادی با دعاهای زیبایشان به اشتباهشان می خندند. چشم در چشمانشان همین طور که از پله ها پایین می آیم سلام می کنم.
در دستانشان اسفند، تخم مرغ و گل های زیبا مرا به یاد سفر نرفته می اندازد. غرق در حسرت می شود دلم. لحظه ای ذهنم به گذشته برمی گردد.
جلوی دیدگانم مرور می شود شبی که دوستم مرا به همراهیش در سفر به سرزمین کرب و بلا فراخواند.
چه بدشومی بزرگی که پای رفتنم را سست کرد. نداشتن پاسپورت توجیه نرفتنم شد.
حالا در این لحظه، احساسی مرا به وجد می آورد. احساس زیبای استقبال بعد از آمدن از سفر هرچند که برای لحظه ای به اشتباه باشد.
بعداز آمدن من دیگر دلشان طاقت نمی آورد و یکی از بچه ها همین طور که از پله ها بالا می رود ، می گوید: من هر وقت زائرمون آمد به شما خبر می دهم. پله ها را یکی دو تا بالا رفت.
انگار فقط مسافر عزیزمان منتظر رسیدن همراهی یکی از بچه های هیئت بود که دیگر همگان از انتظار بیرون بیایند.
زائر عزیزمان پله ها را پایین آمد و همه بچه ها با بوسیدن و بوئیدنش ارداتشان را به سالار شهیدان ابراز کردند. امروز حال و هوای هیئت پر بود از شور، امید و در عین حال بغض جاماندگی از زائران حضرت دوست.