جامانده کربلا
پرده را کنار می زنم. بوی خوش اسفند ریه هایم را پر می کند. پله ها را با ذکر بسم الله الرحمن الرحیم رو به سوی پایین طی می کنم.
به پیچ پله ها که می رسم همه بچه های هیئت را در یک قاب زیبا می بینم که در دو ردیف رو به روی هم ایستاده اند.
مرا به جای دوست از سفر برگشته امان و به رسم استقبال زائر حسینی غرق در عطر صلوات می کنند.
مرا که می بینند با شادی با دعاهای زیبایشان به اشتباهشان می خندند. چشم در چشمانشان همین طور که از پله ها پایین می آیم سلام می کنم.
در دستانشان اسفند، تخم مرغ و گل های زیبا مرا به یاد سفر نرفته می اندازد. غرق در حسرت می شود دلم. لحظه ای ذهنم به گذشته برمی گردد.
جلوی دیدگانم مرور می شود شبی که دوستم مرا به همراهیش در سفر به سرزمین کرب و بلا فراخواند.
چه بدشومی بزرگی که پای رفتنم را سست کرد. نداشتن پاسپورت توجیه نرفتنم شد.
حالا در این لحظه، احساسی مرا به وجد می آورد. احساس زیبای استقبال بعد از آمدن از سفر هرچند که برای لحظه ای به اشتباه باشد.
بعداز آمدن من دیگر دلشان طاقت نمی آورد و یکی از بچه ها همین طور که از پله ها بالا می رود ، می گوید: من هر وقت زائرمون آمد به شما خبر می دهم. پله ها را یکی دو تا بالا رفت.
انگار فقط مسافر عزیزمان منتظر رسیدن همراهی یکی از بچه های هیئت بود که دیگر همگان از انتظار بیرون بیایند.
زائر عزیزمان پله ها را پایین آمد و همه بچه ها با بوسیدن و بوئیدنش ارداتشان را به سالار شهیدان ابراز کردند. امروز حال و هوای هیئت پر بود از شور، امید و در عین حال بغض جاماندگی از زائران حضرت دوست.