کنار معصومه زمین
روز شنبه ۲۳تیرماه ساعت۱۲:۳۰ شب
گاهی دلم قنج می رود برای بودنت ولی چه می شود کرد، رفته ای سفر.
سفرت بی خطر اما چه می شود که زودتر بیایی از سفر. طول و تفسیرش نمی دهم. دلم برایت تنگ شده، دلم برای احساس با تو بودن تنگ شده، با احساسم سرشار از تو می شوم و لحظه ای از یادم نمی رویی ای غریب آشنا.
تا بوده این گونه بوده عشق و احساس در کنار هم دست در گریبان هم با بوسه ای سرخ، دوری را پاک کرده اند از صفحه دل. دوستت دارم را مرور می کنم با احساسی پر از لبخند به روی همچون ماهت. امشب با تمام احساسم صدایت می کنم. مرا امشب در آغوشت بگیر و غرق در بوسه کن. اوج عشق را از چشمان خیالیت می خوانم و مرور خاطرات با تو بودن مرا مست می کند، در خلایی از تو. ولی برای من هیچ گاه خلا هم خالی از احساس با تو بودن نبوده و نخواهد بود. کنج دل خراب آبادم را، به تو اختصاص دادم تا مادری کنی برای دلم و مرا دخترم بنامی و گوش به درد دلم دهی. در شب تولد دختری از آفتاب بودن در کنارت ای معصومه زمین آرزوی امروز و دیروز و فردای من است. پس احساسم را در سبدی از آرزو تقدیمت می کنم مادرم و شبانه کوچ می کنم از گوشه غربت به دنیایی از احساس با تو بودن، در شب ولادت دختری از تبار آفتاب.
کسی در من مویه می کند
کسی در من مویه می کند، ضجه می زند، درد می کشد، کسی در من مویه می کند، صدایش از ته چاهی بی انتها بیرون می خزد، و در اعماق جانم می پیچد و در امواج قیرگون آب ته چاه تنیده می شود، و بالا می آید، می درد، وبالا می آید، می خراشد و بالا می خزد.
و در من چاهی است به عمق شبهای زمستان و حنجره ای در ته آن همه ی ناله های دنیا را زخمه می زند. درد می کشد، ضجه می زند، گاهی به یادم آورد صبر ایوب را که یوسف آموخت.
اما باز مویه می کند، ضجه می زند، ناله می کند: مرا دریاب ، مرا دریاب ز عمق تنهایی که دل تنهایم بی تو مرداب است.
کسی در من مویه می کند، ضجه می کشد، ترانه می خواند، پرسه می زند سرگردان در دنیای بی انتهای تخیل و صدایش گاهی ، تنم را می لرزاند و گاهی با ازدحام گفتگوهای تهی از لطفش ، رشته افکارم را پاره می کند و خلوت دلم را بر هم می زند؛ با جهان و دنیایی دیگر آشنایم می کند؛ با جهانی که گاهی لبریز می شود از فریب و نیرنگ و ریا.
کسی در من مویه می کند، ضجه می زند از مسافری در راه مانده که عیاری می طلبد و پاسخی نمی شنود، از سکوتی ظلمانی که تحملش طاقت فرساست و دل را به سوی خود می خواند تا رها شود از تنهایی، حسرت، نامیدی و تباهی زندگی.
کسی در من مویه می کند، ضجه می زند و درد می کشد از چیدن اقاقی ها و صدایی از اعماق جانم بالا می آید دوان دوان ، کودکانه می خندد و مرا متحیرانه می نگرد، مادرانه صورتم را نوازش می کند. خستگی و اشک را ز چشمان خسته و گونه های ترم می زداید و دل را سوی گل ارغوانی باغ امید می کشاند. ذوق زده و پر ز شور و حیات به دنبال او می دوم و او دوباره کودکانه دوان دوان اعماق جانم را پایین و بالا می کند و شیشه فیروزه ای احساسم را می لغزاند و هیجان دارد؛ هیجان و دلهره ای وصف ناپذیر.
سرودی بر لب دارد، سرودی عاشقانه که زمزمه آن لحظات احساس با تو بودن را برایم تداعی می کند. اما چشمانم شاید تاب و تحمل دیدنش را ندارد، پس سیلابی می شود موج نگاهم و مرا غرق می کند. نه، انگار دوباره او مرا از اعماق جانم صدا می کند تا به من از دل بگوید، دلی که گاهی قفسی ساخته ام و دربندش کشیده ام و گاهی او بیشتر مرا در بند خویش آزرده است. او در من مویه می کند، ضجه می زند و ناله می کند از دنیایی که تا به خودت بجنبی رد پای زمان را گونه هایت می بینی و صدایش را از اعماق وجودم فریاد می کنم آری فریاد که دوست ندارم خلوت دل از حضور و ظهورت را .
تکنیک تکمیل متن
8اردیبهشت97روز شنبه ساعت 9 شب
قبرهای خاکی
#به قلم خودم
روز یکشنبه، ۱۷ تیرماه، ساعت ۲۳ شب
از یک جا باید شروع کنم، از فرو ریختن احساسم و فرو خوردن بغضم. شاید بهترین انتخاب باشد ولی اصلا مگر چه تفاوتی می کند از کجا و از چه شروع کرد. مهم شروع کردن است، شروع کردن به نوشتن برای تخلیه احساس رنج، غصه و غم. دل را رها کردن به بوته زاری از گل های ارغوانی امید، شاید به این راحتی که می نویسی نباشد. پس باید نوشت و نوشت و نوشت تا رسید به قله ای از افتخار در داشتن احساس با تو بودن ای رب بی نظیرم.
ای هستی بی همتایم در آغوش محبتت دلم زار زار می گرید تا خالی شود از آلام روزگار. چه سخت است غمین نبودن در شب از دست دادنت. روزگاری را به خاطر می آورم و سفری را که دستم از رسیدن به خاک تربتت محروم بود. در چند قدمی تربت پاکان خدازیست با چشمانی حسرت آلود دست و پا زدم تا غرق حضور شوم. چه سخت بود برای جسم و جانم که خود را به هر زحمتی که بود به پشت پنجره های غربت زده بقیع برساند ولی دستش کوتاه باشد از لمس خاک تربت پاکان.
ظالمانه با چفیه هایی سرخ گون در تاریکی و ظلمت خویش تو را زیر نظر دارند و به دنبال یافتن رفتاری مجرمانه به زعم خود در تو هستند. خود می دانند که لحظه ای و دمی بودن شیعه در کنار قبر آن خاکیان افلاکی می تواند معجزه ای از نور را در دلشان بیآفریند. قبر های خاکی که پیوند در افلاک دارد و دل خسته ز گناه ما را شفا می دهد.
چه نادانند که چشم دیدن حلقه زدن شیعه دور این قبور خاکی را هم ندارند. دلم کباب است از این همه ظلم که نثار آل رسول (ص) کردند. خود را خادمین حرمین می نامند در حالی که گاوهای شیردهی هستند غرق در ظلمت و تاریکی درونیشان که فرسنگ ها از رسول(ص) و آل رسول(ص)به دورند هرچند که معتکف کویشان هستند.
چه بد زندگی کرده و نفهمیدند به جای دست و پا زدن برای رضایت استکبار و شیطان بزرگ باید رضای خدا و رسول(ص) را داشت تا در دنیا و آخرتی سعادتمند متنعم باشند. هنوز چشمانم از نرسیدن کفم به خاک تربتتان زار زار اشک می ریزد تا دوباره متبرک شود احساس و جانم از کنج پنجره های حسرت آلود بقیع.
گاهی که دلم می گیرد
به قلم خودم
روز یکشنبه، ۱۷ تیرماه، ساعت۸ شب
گاهی که دلم می گیرد، دست به دعا بر می دارم برای آمدنت. گوشه ای از کنج دلم غوغا می شود و سکوت می شکند و صدای شکستن احساسم در گوشم می پیچد.
خودم به خودم می گویم: آیا فریادرسی هست؟ و این گونه پاسخ می شنوم از منادی درون: الا بذکر الله تطمئن القلوب. چه کنجی را انتخاب کرده ام، تا چشم کار می کند، حضورت احساس می شود. احساس با تو بودن را با عطشی مجنون وار سر می کشم. سیراب شدنم را جشن می گیرم با پایکوبی به درگاه بی نیازت.
ربنا ربنا گویان سد می کنم راه ابلیس درون را تا طناب حبل المتین را ز دستم نرباید. گوشم، چشمم، لب و دهانم را دخیل احساس با تو بودن می کنم. لحظه ای از بودت جدا نمی شوم تا در بر گیرم آرامش ساحل و باران بهاری را. شب و روز نمی شناسم. خودم را طوفان زده ای می دانم که در ساحل امید سکنی گزیده و با امید و رجایت پیوندی ناگسستنی دارد.
شب مرا فراموش نکن. روز مرا فراموش نکن. احسانت را به من فراموش نکن. وای چرا این گونه شد. دل و جانم اعتراض دارد به خود، به فراموشی خود، نه تو ای رحمان و رحیمم. پس برگردان حرفم را و نپذیر آن را چرا که باید من روز و شب فراموشت نکنم. احسانت را هر لحظه جلوی چشمانم مرور کنم. دوست دارم این را بپذیری که احساس زیبای با تو بودن قلبم را جلا می دهد. ولی خودم مرور و تکرار این احساس را گاهی زود به زود ز یاد می برم.
چه گونه است که با آفرینشم همچون دو ملکی که همراهم نمودی دو شیطان نیز در کنارم قرار دادی که با گوشت، پوست، استخوان و خونم عجین است. تسلط و اغوایی را در وجودم پذیرفتی که نشان از حکمتت دارد. از سوی دیگر احسان را در موردم به حد اعلا رساندی و دو ملک را نیز بر من این چنین گماردی که اگر کار خیری را نیت کنم، ثواب و حسنه ای برای آن می نویسد. اگر آن کار را انجام دادم ۱۰ حسنه و اگر کار بدی را نیت انجام داشتم تا یک ساعت اگر انجام ندادم نمی نویسد و اگر انجام دادم و در طول عمرم یکبار از انجامش به درگاهت اظهار ندامت، پشیمانی و توبه نمودم، آن را استحاله می کنی و از پرونده اعمالم محو می نمایی و به خاطرش خاطر احساسم را نمی آزاری. چه زیبا توبه پذیری ای رب رحیمم.
دلم دوست دارد تو را ولی چه کنم از حملات گاه و بی گاه ابلیس جز سکنی گزیدن در کنج و خلوتی برای اظهار نیاز به درگاه بی نیاز.
چیزی که نباید می شد شد!
چیزی که نباید می شد شد!
چهارشنبه، ۱۴تیرماه، ساعت۱۱شب
کاش فقط یک شوک باشد، یک احیا و حیات بخشی برای اهتمام بیشتر به کار و وظیفه طلبگی امان تا قدر داشته هایمان را بیشتر بدانیم. وای وقتی استاد بعد از مدتی در کلاس حاضر شد، شور وصف ناپذیری در من ایجاد شد. روی مطلبی که مدیر با عنوان مستند داستانی گذاشته بود، نظر دادند که هیجان لازم را ندارد و راهنمایی هایی مفید همچون گذشته و نکاتی که مرا بر آن داشت تا فهمم را بنویسم. این که برخی فیلم ها و داستان ها آنچنان آغاز شورانگیزی ندارند ولی رفته رفته جوری تو را به وجد می آورند که لحظه ای برای ادامه خواندن تعلل نمی کنی. نمی دانم از کجا شروع شد، ولی استاد صوت های بسیاری را در گروه قرار داده بودند که هیچ کدام در گروه بارگذاری نشده بود و بسیار از کار با پیام رسان گروه دل پُری داشتند که من خیلی درکش نمی کردم نه از این بابت که خیلی پیام رسان مورد نظر را کاربردی و قابل دفاع بدانم. فقط به خاطر اینکه شاید در آن تازه کارم و تا الان مشکل من با بروز رسانیش حل شده بود. ولی استاد ورای افق مرا دیده و نتوانسته آن را حل کند. استاد پیام رسان دیگری را پیشنهاد دادند. من که این پیام رسان را از دست رفته می دیدم، فقط با پیشنهادی محترمانه، دیگر پیام رسانی را که نصب داشتم را همچون دیگر دوستان پیشنهاد دادم و درخواست پیام رسان داخلی کردم. البته به صورت درخواستی نه دستوری. پیام رسانی را که پیشنهاد دادم هم جز پیام رسانی هایی بود که استاد آن را به گفته خودشان نصب داشت. مدیر گروه نظرسنجی قرار داد و قرار شد پس از مشخص شدن نتیجه نظرسنجی آن پیام رسانی که بیشترین رای را به خود اختصاص می دهد را نصب کنیم و ادامه کلاس در آن صورت گیرد. خیلی خسته بودم دیگر از ادامه حضور در کلاس باز ماندم، شب بخیری گفتم و از فهم کمم در دریافت مطالب مفید استاد عذرخواهی و سپس گوشی را خاموش کردم و با خیالی راحت اما با احساسی وصف ناپذیر از جدی شدن دوباره کلاس به خوابی عمیق فرو رفتم. غافل از آن که باز حادثه ای در حال وقوع بود و آن هم از جنس رعایت نکردن شان و حقوق استاد که نمی دانم شاید از من هم قصوری صورت گرفته باشد. من از استاد برای آن که خوب مطالبشان را به خاطر خستگی نفهمیده بودم عذرخواهی کرده بودم، چرا حالا گیر داده ام به این موضوع نمی دانم. فقط می دانم دوباره شور و احساس بودن در من زنده شده بود. ۵ تکنیک را در دوره مجازی نویسندگی از کوله بار پر از تکنیکش که از تجربه ای چندین ساله پرده برمی داشت به ما آموخت. ۵ تکنیکی که شاید هنوز هم حق مطلب را در حد آموزش استاد ادا نکرده باشم. وای چه حادثه تلخی، دوباره زندگی، روزمرگی، کارهای تکراری و باز زندگی بدون احساس مفید بودن، دوباره و دوباره و دوباره های بسیاری که هیچ و هیچ مرا به شوق نمی آورد. با این حجم کاری همیشه سعی کرده ام برای طلاب تا به آنها کمک کنم شاید درسم و لحظاتی از زندگی شخصی ام را برای ارتقای آنان صرف کرده ام ولی هیچ گاه به اندازه ای که برایشان زحمت کشیده ام و دل شوره اشان را داشته ام نه مرا درک کرده اند و نه جوابگوی زحمتم بوده اند. همین کار را شاید ما در حق استاد دوره امان کرده ایم. استادی که از خواب و استراحت خود می زند تا به ما چیزی بیاموزد که به آن نیاز مبرم داریم، ولی خود درکی از نبودش نداریم. واقعا برایم زجر آورست که قبول کنم این همه که به برکت آموزش نویسندگی برایم مهیا شده بود دیگر نباشد. وای اصلا نمی توان بی اعتنا شد یا بی اعتنا بود نسبت به نبودنش از این پس. خدایا چه می شد اگر مشکل حل می شد و ظرفیت ما افزایش می یافت تا یادمان نرود هدفمان و راه رسیدن به هدفمان را.