بهانه گریه هایم بیا
پایی که جا ماند
اولین بار تصویرش را بر روی دیوار بانک ملی محل دیدم. تصویر فرمانده ی گردان تخریب لشکر المهدی را می گویم. تصویر جوان رعنایی از این مملکت که در راه دفاع از ناموس و مام وطن به شهادت رسیده است. امسال ماه گذشته کتاب خاطرات این شهید را از دوست نویسنده ام به امانت گرفتم بخوانم.
پدرش اصالتا اهل نمین اردبیل بود. پدر حسین وقتی نوجوان بود به همراه پدرش به علت درگیری با خان روستا به باکو کوچ می کنند. زمان انقلاب کمونیستی به علت اسلام خواهی دوباره به ایران عزیمت می کنند. از آنجا که ورودشان همزمان با کشف حجاب ایران بود به خاطر حفظ حجاب ناموس خود در روستای آیریل مستقر می شوند. بعد از مدتی به تهران محله صابون پزخونه مولوی منتقل می شوند. در دوران پهلوی با سخت شدن زندگی به قرچک عزیمت می کنند. ولی برای تحصیل دوران راهنمایی مولوی و دبیرستان به شاه عبدالعظیم می رفت. مادرش در خونه ارباب های شمرون به عنوان خدمه و رخت شور کار می کرد. تو مسجد محل هیئت جوانان علی اکبر راه اندازی کردند و محرم ها دسته بیرون می آوردند و خرج می دادند. قرآن خواندن رو دوست داشت. بعدها حسین چون خیلی احساسی و فداکار بود با یک روحانی خو گرفت. بچه خوب و مهربانی بود. اهل دعوا و شرارت نبود. اهل کار بود. اول خرده فروشی و مرغ فروشی می کرد تو بازار، بعدا به خاطر کمک به خرج خونه رفت باطری سازی. پهلوان بود. با این که تو کشتی همیشه برنده بود، یک دفعه به حریفش باخت. گفتیم چرا؟ گفت: بگذار یک دفعه دلش شاد بشه. اولین کسی بود که نوار امام رو آورد خونه و خانواده با امام آشنا شدند. قبل از جنگ می خواست بره قم روحانی بشه که جنگ شد و رفت جبهه. لباس های شیکش رو از تنش در آورد. سرش رو تراشید با این که موهاش رو خیلی دوستش داشت. وقتی رفت تیپ تخریب پروانه هایی گرد وجودش جمع شدند. می گفتیم تو جبهه چیکاره ای؟ می گفت: تو دستشویی کار می کنم و برای رزمنده ها آب و آفتابه پر می کنم، در حالی که مین خنثی می کرد. بعداز مدتی تصمیم گرفت با یک همسر شهید که بچه داشت ازدواج کند، ولی به خاطر مخالفت مادر و نشکستن دلش منصرف شد. جوانی شجاع و محجوب با چشمانی بسیار نافذ، مودب، ماخوذ به حیا بود. قبل از جبهه سیگار می کشید. یک روز در جبهه به یکی از بچه ها گفت سیگار نکش حیف سرباز امام زمان(عج) که خودش رو وابسته به این سیگار کند. از خدا بخواه این وابستگی را با محبت اهل بیت پر کند. روزهای پایانی سال 63 بود با بچه های تخریب به خط زدند. اون روز حسین سردرد داشت. کمی خوابید و بیدار شد و از وضعیت بچه ها پرسید. وقتی خبر دقیقی بهش ندادند، سریع سوار بر موتور شد و خودش رو رسوند مقر. در حال سوال کردن بود که الان عراقی ها کجایند؟ بچه ها گفتند کمی صبر کنی دستت می یاد. در همین لحظه یک دفعه سنگر تیره و تار شد. بوی سوختگی می آمد و نفسم بند آمده بود. گلوله خورده بود وسط سنگر و حدود 40 تایی ترکش به بدن حسین اصابت کرده بود و بعد از عبور از بدنش با شدت کمتری به بدن من اصابت کرده بود. به زور با هر مکافاتی بود خودم رو رسوندم بیرون سنگر از تپه سرازیر شدم پایین. 7 نفر از بچه ها شهید شدند. وقتی رفتم شناسایی یک پا بود که اون رو از روی نحوه گتر شلوارش و صاف بودنش شناختم. آره از حسین جز این پا چیزی جا نمانده بود.
خلاصه کتاب میدان دار خاطرات فرمانده ی تخریب سردار شهید حسین ایرلو، نویسنده رحیم مخدومی
کوفه در انتظار
کوفه منتظر است. منتظر حوادثی از جنس و عیار نامردی. آبستن حوادثی از نوع کوتاهی. آزمایشی بزرگ، به بلندای تاریخ در انتظار کوفیان است. نامه فرستادند. منجی طلب کردند. چه سود! ترس و ترسو در وادی کوفی بیداد می کند. در لغزش این ترس خیانتی شکل می گیرد. عیار بالای نامردی، آنان را به سوی بدعهدی سوق می دهد. منجی در راه است برای نجات آنان از استبداد و ظلمی که بی تابشان کرده اوج خیانت ها قبل از رسیدن کاروان حسینی سفیر و نماینده را به شهادت می رساند.
در آغوش تو
بهار بود و هوا مملو از عشقی دل انگیز. هر لحظه عطرت به مشام جانم می رسد. در خاطرم مرور می کنم یاد طفلی را که در آغوشمان غرق در بوسه خواهد شد و آینده ای که دست در دستت برایش می بافتم. در کشاکش تابستان تو سرمست ازمهر پدری شادمانه از میان درختان به دنبال دخترت می دوی و من از شدت هرم این اشتیاق، غرق در تماشایتان می سوزم در عطش این خیال. مرا با سخنت مبهوت خود می کنی. تو از خیالی بالاتر حرف می زنی. من در سرخوشی داشته های خود و تو در خیالت ترنم شیرین غیرت و شکوه وطن را می نوازی. در اوج احساس کودکمان را یادآوری می کنم و انتظاری چند ساله برای دیدنش را. لب به سخن می گشایی از قصه پر غصه سه ساله می گویی! زبانم بند آمده است، چه یادآوری حماسه گونه ای جلوی دیدگانم به راه انداخته ای. دلم پر از آشوب و لبم جز آه چیزی ندارد که بگوید. انگار طوفانی به پا می شود و با گردبادش همه عاشقانه های دل انگیزمان را به کام خویش می کشد. وقتی شیپور جنگ نواخته می شود بوته آزمایش است. در این کوران حوادث مردان با عیار غیرت و شرف از نامردان بازشناخته می شوند. روزها یکی پس از دیگری چه سخت اما بی تو می گذرد. نفس هایم با آهی جانکاه از سوز نبودنت به شماره افتاده است. بی تو در انتظار آمدن دخترمان لحظات به کندی می گذرد. زندگی چه زیبا می شد اگر پس از فارغ شدن در به دوش کشیدن بار مسئولیت های این دردانه ات در کنارم بودی. تو خودت آره فقط خودت اولین اذان و اقامه را در گوشش نجوا می کردی و از عشقت به من و او سروده ای زیبا برایش می نواختی. در تب نبودنت و در آرزوی آغوش گرمت می سوزم که خبر آمدنت مرا به وجد می آورد. می آیی نه آن گونه که منتظرت بودم، انگار تو نیز فارغ شده بودی. فارغ از این دنیا و هوشیار آن دنیا. خیلی این چنین دوام نیاوردی و دعوت حق را لبیک گفتی! رفتی و من ماندم و خیالی که هنوز با حضورت برای دخترم می بافم. خیالی که همچون پرنده گذشته را مرور می کند و گاهی نیز به آینده ای زیبا در کنار دخترمان سفر می کند. یادت و قصه قهرمانیت لالایی شب های کودکی دخترمان می شود تا قصه اسارت دوباره تکرار نشود.
وداع با رمضان
چه دل انگیز شروع شد، چون همیشه و کوچه شهر که پر شده بود از رنگ های بی خدایی، لحظاتی به گنجایش سی روز تمرین کرد بندگی را با یادآوری الذی انزلت فیه القرآن و با نوای ربناهای سحری و گوش به فرمان دل دادن دلی سرشار ز حضور خدای خوب و رحمانی. اما عرض و طول کوچه شهر رمضان را که طی کردیم به اندازه سی قدم از روزها، شب ها، سحریها و افطاریها تا مهیا شویم برای گوش به فرمان مولا بودن در طول یک عمر زندگی یک ساله و چه اندازه می توان تضمین کرد این امروز و رسیدن ها را تا فردایی که امید توبه باشد. پس امروز را پیوسته و آهسته مرور می کنم تا گام به گام خود را به ایستگاه بندگی سال آینده رسانم اگر خدا خواهد.