دلتنگ آقام
۵ خرداد شب ساعت ۱ و ۴۰ شب
از خدا می خواهم روزی با یک سبد گل یاس در مسیر راهت قرار گیرم و تو مریدت را مرشدانه راهنمایی کنی. راهنمایی کنی به راه خودت، راه خوبی ها. دستم بگیری و در احساس بی تو بودن رهایم نکنی، تا از این سرای بی سروسامان به سرای سامان سفر کنم.
دستگیرم شوی تا گم نشوم در هیاهوی تردید ها. گمراه نشوم در کوره دار شک ها. تا گذشته مرا به باد فنا ندهد. با پاکی دلت پاک کن سیاهی دلم را. دست به دستت داده ام. راضی ام حتی به چاه افتادن با تو، ولی دل از تو نمی کنم. گر چه به سفر قندهار روی. تا سوار بر قالی سلیمان از من و خواسته هایم بگریزی.
ولی این را بدان که من سوته دل را نمی توانی از سر خود باز کنی. من سر جهازی مادرتم که از رسالت پدربزرگت و امامت پدرت به ارث برده ای. نام مادر و پدر و پدر بزرگ که می آید دوباره احساس غم متولد می شود در دلم. یاد پدر، دختر و همسری که فقط در راه هدایتمان رنج دیدند. آزردیمشان تا از دست علیلمان بر آمد. وقتی هم در بدی ها ممتاز شدیم، دست از پا دراز تر دوباره فیلمان یاد هندوستان کرد. دلمان خواست هم خدا را هم خرما را.
سخت است بازگشت اما ناممکن نیست. از شدن تا نشدن فاصله ای نیست جز یک نون که برای خیلی ها حکم بودن و نبودن دارد. چه می آید به ذهنم شاید، سخت درگیر روزمرگی شده ایم. در گیر و دار چه کنم، چه کنم های روزگار، چنگ می زنم ریسمانت را. یاری رسانم!
نگذار حضورت کمرنگ یا حتی بی رنگ شود در احساسم. رنگ بزن دلم را و زندگیم را. شوری از رنگ ها بیافرین و زندگی را رنگین کمان رنگ ها کن با حضورت در خزانی بهار شده ای تمام شور و احساسم.