از کشتن مادر شوهر تا از محبت خارها گل می شود
محبت (مادرشوهرت را بكش)
«دختری بعد از ازدواج نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید. هر روز با او جر و بحث می کرد. عاقبت دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد سمّی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد! داروساز گفت: اگر سمّ خطرناکی به او بدهد و مادرشوهرش بمیرد، همه به او شک خواهند کرد، پس معجونی به دختر داد و گفت: هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر بریزد تا سمّ معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد. در این مدت با مادرشوهر مدارا کند تا کسی به تو شک نبرد. دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت. هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد. هفته ها گذشت. با مهر و محبت عروس، اخلاق مادرشوهر هم بهتر و بهتر شد تا آن جا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: دیگر از مادرشوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند. داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بین رفته است.»
در زمانی، روزگاری پیش تر
چند گامی رو عقب تر، بیش تر
بُد عروسی خسته و زار و غمین
علتش مادر شوهر بود و همین
زندگیش چون جهنّم کرده بود
او عروسش نه، مثال بَرده بود
وز دخالت های بی جا و حسد
داده مالش مغز او را چون نمد
عاقبت آن دخترک عاصی بگشت
بهر چاره در پی حامی بگشت
پرس پرسان چاره را از این و آن
یافت در عطّاریِ یک نکته دان
نزد عطار از پی چاره برفت
گیج و منگ و مات و آواره برفت
گفت ای عطّار نیک و مهربان
دارویی ده مُهلک و آسیب جان
تا دهم داروی سمّی بر عدو
خود رهایی یابم از آزار او
گفت عطّار آن عدویت کیستی؟
شوهرت یا مادرش یا چیستی؟
او هَوُو باشد و یا همسایه است؟
هر که با تو دشمن او، بی مایه است
دارویی دارم عدوی جان و دل
می کُشد کم کم ورا مانند سِل
گفت آن دختر که مادر شوهر است
پر ز کینه، شرّ و هم بد گوهر است
زندگیم تلخ کرده آن چنان
خون بُوَد در سفره ی من جایِ نان
دیگر از آزار او من خسته ام
چشم امیدم به اینجا بسته ام
گر رهانی گردنم از قید بند
زندگی شیرین شود مانند قند
گفت فهمیدم دگر قصه مگو
داروی دردت به نزد من بجو
قطره ای دارم چکان در آب او
کم کَمَک گردانَد آن،بی تاب او
ذرّه ذرّه خود اثر خواهد نمود
هر زمان حالش بتَر خواهد نمود
منتهی یک شرط دارد گوش کن
مدّتی جام محبّت نوش کن
بایدت چهره گشاده داریَش
ظاهرا می کوش در غم خواریس
اعتمادش را تمامه جلب کن
این چنین راحت تو جانش سلب کن
دخترک خوشحال و شاد و با امید
زان همه آشوب و غمهایش رهید
تا به خانه با خودش تکرار کرد
مهرورزی ،دشمنی انکار کرد
روزها در خدمت مادر شوهر
از مرور کینه ها، بودش حذر
روز و شب خدمت بکردی بی دریغ
شد محبّت در اثر مانند تیغ
قطع کردی ریشه ی هر کینه را
سرد کردی آتش دیرینه را
کم کَمَک یخ های کینه آب شد
دخترک زین ماجرا بی تاب شد
مهر مادر شوهرش بیداد کرد
سرزمین جان او آباد کرد
هر دو چون تخم محبّت کاشتند
رسم و راه دشمنی برداشتند
دخترک زار و پشیمان گشت زود
زان رهی کاو بی مهابا رفته بود
رفت نالان پیش عطّار از گله
گفت ای عطّار، بگشا این گره
من پشیمان گشته ام از قتل او
او شبیه مادرم شد نی عدو
پاد زهری دِه که خنثایش کند
زان جفاها زود مِنهایش کند
من نمی خواهم دگر مرگ ورا
این غلطها را چرا کردم چرا؟
گریه می کرد و به سر می زد عروس
من مقصر بودم و لوس و عبوس
گفت عطّار حکیم و نکته دان
بس کن این زاریّ و این اشک و فغان
نکته ای گویم تو را تا خوش شوی
زین سپس در معرفت با هُش شوی
آنچه دادم تا بگیری جان او
بی اثر بود و تهی از رنگ و بو
خواستم تا مهر آموزم تو را
ریشه ی کین و حسد سوزم ورا
مِهرهای تو چنان سِحر عظیم
دشمنت را کرد چون یار قدیم
تو محبّت کردی و مهر و وفا
جان او کردی از آن کینه جدا
مرده بود او و تو زنده داشتی
جای قهر و کین محبّت کاشتی
زندگی با عشق زیباتر شود
آنکه عاشق باشد او مِهتر شود
همچنان با مِهر باش و معرفت
با محبّت، خیر گردد عاقبت[1]
پی نوشت :
1- سيده نسيم طباطبايي، ماهنامه خانه خوبان، از كتاب مادرشوهرت را بكش