خلایی از تو
مرا امشب در آغوشت بگیر و غرق در بوسه کن.
اوج عشق را از چشمان خیالیت می خوانم.
مرور خاطرات با تو بودن مرا مست می کند، در خلایی از تو.
بارش ابرها
گاهی راه گریزی نیست از بارش ابرهای ترهم و چه ندانسته غمت را تفسیر می کنند و چه نازیبا سرنوشتت را به تصویر می کشند.
قضاوت ها مرا به آن جا رساند که قفسی ساخته ام برای احساسم و با تمام وجود نگهبانیش را می دهم تا سیلابی ناجوانمردانه آن را به بازی نگیرد.
ملکه ذهنی
من در کنار تو معنا می گیرم. با صدای رسا در گوش دلم نجوا کردم تا سرسپردگی ملکه ذهنی ام شود. دست در دستان پر ز مهرت سپردم. کاسه ای آب و سنگ پشت سر دوری ها ریختم تا برود و دیگر باز نگردد.
باد و غزال
خودم را به باد فنا سپردم که دل به دلت نمی دهم. پس تا می توانی سعی کن دستت به دلم برسد وگرنه از دستت رفته این غزال تیز پای.
خزون بهاری
نگذار حضورت کمرنگ یا حتی بی رنگ بشه تو زندگیم. رنگ بزن دلم رو. شوری از رنگ ها بیافرین و زندگیم رو رنگین کمان رنگ ها کن با حضورت تو خزونی که بهار شده.