شهید معطر
سبزعلی همیشه تمیز و عطر زده بود و همیشه به او اعتراض می کردند که تو چقدر عطر می زنی؟ می گفت: مومن مسلمان باید تمیز باشد و بوی خوش دهد که دیگران از او خوششان بیاید و نگویند که این چه مسلمانی است که تمیز نیست؟! همیشه معطر و خیلی تمیز بود. حتی لباسهایش را وقتی که از خط می آوردند و با اینکه خط پر از خاک بود ولی ته کفشش به زور خاک بود و به تمیزی خیلی اهمیت می داد.
سردار شهید سبزعلی خدادای
منبع : هفته نامه یالثارات الحسین علیه السلام، شماره 671
این دفعه آخرى است كه با پاى خود به خانه آمدم!
در یكى از شبها - در سال 1362 - ما كه با بچه ها در سنگر نشسته بودیم، محمدى - راننده گریدر - از ما پرسید: «راستى! شما وقتى به سوى جبهه حركت مى كنید، از خانواده چه طور خداحافظى مى كنید؟»
گفتیم: مى گوییم خداحافظ، یا به امید دیدار! و اهل خانه پشت سر ما آب مى ریزند.»
محمدى گفت: «مى دانید، من همیشه لحظه حركت به سوى جبهه، مثل شما مى گفتم خداحافظ؛ ولى این دفعه احساس عجیبى داشتم و ناخداگاه گفتم: این دفعه آخرى است كه با پاى خود به خانه آمدم!»
چند روز بعد، در حالى كه مشغول زدن جاده بودیم، بچه ها براى نماز و استراحت، محل كارشان را ترك كردند؛ اما محمدى هنوز داشت كار مى كرد كه ناگهان در حال دورزدن، خمپاره به او اصابت كرد.
وقتى بچه ها محمدى را از ماشین پایین مى آوردند، لبخند زیباى رضایت بخشى روى لبانش بود و ما تازه معناى حرف هاى چند شب قبل او را فهمیدیم.
شهید محمدي
منبع : راوى: على اصغر حشمتى، ر. ك: خاكریز و خاطره، ص 83 و 84
مهندسی و جارو کشی
از جمله نكات بارز و درخشنده در زندگى مهندس جواد تندگویان این بود كه اهل مقام نبود. مىگفت: اگر به من بگویند جارو بكش، جارو مى كشم و نگاه نمى كنم كه مهندس هستم.
زندگی با جهادگر
به درخواست محمدتقی، بلافاصله بعد از ازدواج در سی خرداد ماه همراه همسرش رفتند تربت حیدریه و یکماه آنجا ماندند. قبل از عقد به همسرش گفته بود. در زندگی باید صبور باشی. زندگیت باید رو دوشت باشه چون زندگی با یک جهادگر یعنی همین، جنگ نبود بازهم من یک جا بند نمی شدم… همش از این شهر به اون شهر… و باز تاکید کرده بود؛ زندگی با یه جهادگر یعنی همین! با همه این حرفهایی که زده بود عروس خانم بله را گفت. محمدتقی با شنیدن بله عروس سرش را بلند کرد و نگاهش کرد و خندید. زندگی ساده و الهی و باصفایشان همین قدر خوب و شیرین شروع شد.
شهید سید محمدتقی رضوی
مراسم عقد و درخواست مهر
تا مهمان ها بيايند براى مراسم عقد، توى اتاق تنها بوديم. مُهر خواست. گفتم «تا نگيد چرا مى خوايد نماز بخونين نمى دم.»
گفت «خدا به من همسر داد. مى خوام نماز شكر بخونم.»
شب عروسى به مادر گفت «فكر نكنين حالا كه زن گرفتم، خونه نشين مى شم. زندگى من جبهه است.»
فرداى عروسى رفت جبهه.
عبدالله ميثمي
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران
منبع کلام شهدا:سايت 50 سال عبادت