این دفعه آخرى است كه با پاى خود به خانه آمدم!
در یكى از شبها - در سال 1362 - ما كه با بچه ها در سنگر نشسته بودیم، محمدى - راننده گریدر - از ما پرسید: «راستى! شما وقتى به سوى جبهه حركت مى كنید، از خانواده چه طور خداحافظى مى كنید؟»
گفتیم: مى گوییم خداحافظ، یا به امید دیدار! و اهل خانه پشت سر ما آب مى ریزند.»
محمدى گفت: «مى دانید، من همیشه لحظه حركت به سوى جبهه، مثل شما مى گفتم خداحافظ؛ ولى این دفعه احساس عجیبى داشتم و ناخداگاه گفتم: این دفعه آخرى است كه با پاى خود به خانه آمدم!»
چند روز بعد، در حالى كه مشغول زدن جاده بودیم، بچه ها براى نماز و استراحت، محل كارشان را ترك كردند؛ اما محمدى هنوز داشت كار مى كرد كه ناگهان در حال دورزدن، خمپاره به او اصابت كرد.
وقتى بچه ها محمدى را از ماشین پایین مى آوردند، لبخند زیباى رضایت بخشى روى لبانش بود و ما تازه معناى حرف هاى چند شب قبل او را فهمیدیم.
شهید محمدي
منبع : راوى: على اصغر حشمتى، ر. ك: خاكریز و خاطره، ص 83 و 84