سقاي شهيد
در واحدی كه خدمت میكردیم، برادر سقایی بود كه حدود پنجاه سال سن داشت. در عملیات والفجر 10 با آن كه خود به شدت تشنه بود، آب نمینوشید و آب را در شرایط سخت كارزار با تلاش فراوان به تشنهكامان میرساند. او در آن عملیات، با لبهای تشنه، شاهد شهادت را در آغوش كشید سقاي شهيد
منبع : راوي: صفدر ظهيري، ر.ك: حماسه شاخ شميران، ص5
خدمت شهید به معلول
مدتی قبل از شهادتش، در حال عبور از خیابان سعدی قزوین بودم که ناگهان عباس را دیدم. او معلولی را که از هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت، بر دوش گرفته بود و برای اینکه شناخته نشود، پارچهای نازک بر سر کشیده بود. من او را شناختم و با این گمان که خدای ناکرده برای بستگان حادثهای رخ داده است، پیش رفتم. سلام کردم و با شگفتی پرسیدم: چه اتفاقی افتاده عباس؟ به کجا میروی؟ او که با دیدن من غافلگیر شده بود، اندکی ایستاد و گفت: پیرمرد را برای استحمام به گرمابه میبرم. او کسی را ندارد و مدتی است که به حمام نرفته.
با دیدن این صحنه، تکانی خوردم و در دل روح بلند او را تحسین کردم.
شهيد عباس بابايي
منبع : به نقل از فرهنگ نيوز
شهدای دانشجو
در یکی از روزها که مشغول دیده بانی بر روی دکل بودم و مواضع دشمن را رصد می کردم به شهید باقری گفتم که دشمن دارد کانال درست می کند و تمام گزارش آن را به ایشان ارائه دادم. شهید باقری از من پرسید خاک های کانال را در سمت راست می ریزند یا چپ؟ و تاکید کرد که تا فردا گزارش کامل آن را به من بدهید.
فردای آن روز به شهید باقری گفتم خاک های کانال ها را سمت راست می ریزند شهید باقری در پاسخ گفت: خیالم راحت شد چرا که اگر خاک ها را سمت چپ می ریختند می خواستند منطقه را آب بگیرد و در این صورت عملیات شکست می خورد ولی حالا که آن ها را سمت راست می ریزند در حال درست کردن خاکریز هستند که مقابله با آن خیلی سخت نیست.
شهدای دانشجو اینگونه و با این دقت نظر و ریزبینی مسائل،در هشت سال دفاع مقدس حضور پیدا کردند.
حسن باقري
منبع : ميلاد عزيزان به نقل از سردار فتح الله جعفري
گمنامی شهید ابراهیم هادی
بعد از نماز بود. با ساک وسایل جلوی مسجد ایستاده بودیم. با چند نفر از رفقا مشغول صحبت و شوخی و خنده بودیم. پیرمردی جلو آمد. او را می شناختم. پدر شهید بود. همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاع آورده بود. سلام کردیم و جواب داد. همه ساکت بودند. انگار می خواهد چیزی بگوید اما! لحظاتی بعد سکوتش را شکست. آقا ابراهیم ممنونم. زحمت کشیدی، اما پسرم! پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است! لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب! بغض گلوی پیرمرد را گرفت بود . چشمانش خیس از اشک بود. صدایش هم لرزان و خسته: دیشب پسرم را در خواب دیدم. می گفت: در مدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم، هر شب مادر سادات حضرت زهرا سلام الله علیها به ما سر می زد. اما حالا! دیگر چنین خبری برای ما نیست. می گویند: شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت زهرا سلام الله علیها هستند. پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود. به ابراهیم هادی نگاه کردم. دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط می خورد و پایین می آمد. می توانستم فکرش را بخوانم. ابراهیم هادی گمشده اش را پیدا کرده بود؛ گمنامی
شهید ابراهیم هادی
منبع : کتاب شهید گمنام (گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی)
شب عملیات و توسل به بی بی حضرت زهرا سلام الله علیها
شهید برونسی نقل می کرد: شب عملیات خوردیم به یک میدان مین. یک گردان منتظر دستور من بود. گشتیم شاید معبر عراقی ها را پیدا کنیم. پیدا نکردیم. متوسل شدم به بی بی حضرت زهرا سلام الله علیها، قلبم شکست. گریه ام گرفت. نمی دانم چند دقیقه گذشت. یکدفعه گویی از اختیار خودم بیرون آمدم. رفتم سراغ گردان. تو یک حال از خود بیخودی دستور برپا دادم، بعد هم دستور حمله. بچه های اطلاعات داد و بیداد می کردند. محمدرضا فداکار می گفت: آن شب حتی یک مین هم عمل نکرد. چند روز بعد، سه تا از بچه ها گذرشان افتاده بود به همان میدان مین، اولین نفر که پا می گذارد توش، یک مین عمل می کند و پاش قطع می شود! بچه ها با سنگ و کلاه بقیه مین ها را امتحان کردند، همه منفجر می شدند!
شهید عبدالحسین برونسی
منبع : کتاب برونسی