حسن عباسی
⭕️ برای استاد #حسن_عباسی عزیز
✍ محسن مقصودی
? راستش را بخواهید از خبر زندان رفتن استاد حسن عباسی خوشحال شدم.
? در این دو دهه ای که از دوران دانشجویی تا کنون می شناسمشان گمان می کنم یکروز هم استراحت نکردهاند…
بیست ساله بودم که اولین بار در یک اردوی دانشجویی در مشهد دیدمشان، هتل نرفته بودند و 6:30 صبح مستقیم به حسینه دانشجویان آمده بودند، خودشان تک تک بچه ها را از خواب بیدار کردند، با شوخی و کشتی و… چقدر صمیمی و دوست داشتنی. و همین آغاز ارادت ما بود. در این سالها چند باری به منزلشان رفتیم، زندگی بسیار ساده، کم خرج و عجیب برای ما.
? چندین بار که برای مشورت در موضوعی خاص و یا مصاحبه برای مستندها تماس می گرفتیم همیشه تا پاسی از شب در حال سفر و سخنرانی در یکی از دانشگاه های کشور بودند. معمولا حدود 12 شب خودشان تماس می گرفتند و نیم ساعتی با روی باز و پر انرژی صحبت می کنند. گویی سوخت جت دارند این انقلابی ها و افسوس که برخی می خواهند موتور انقلاب سوخت جت نداشته باشد.
? استاد حسن عباسی در دفاع از انقلاب و در جدال با لیبرال های چپ و راست خستگی ناپذیر است… روشنگری ها و سخنرانی هایش در دو دهه اخیر در اقصی نقاط ایران خار چشم منافقان داخلی و خارجی است.
زندان رفتنش هم رسوا کننده لیبرالهایی است که شب و روز از آزادی بیان دم می زنند و در عمل..
? در کنار این خوشحالی می ماند تاسف ما برای مظلومیت همیشگی بچههای انقلاب که گویی عادت کرده اند به اینکه روشنگری هایشان بدون هزینه نماند… هم برای حفظ انقلاب عاشقانه بجنگند و هم تاوان این عاشقی را بدهند، هم از بی بی سی و من و تو و تفاله های داخلیشان، فحش بخورند و هم از دستگاه های رسمی کشور.
استاد عزیز!
این چند ماه استراحت اجباری و عاشقانه در زندان، گوارایتان باد…. گر چه میدانم در زندان هم جهاد را ادامه می دهید و دشمنان انقلاب را ناامید می کنید.
? محسن مقصودی، مجری برنامه ثریا
گوشه ابروی عمه
حالا که با سر آمدهای سوی عمه
آرام سر بگذار بر زانوی عمه
حالا که ای کشتی، تو را درهم شکستند
پهلو بگیر آرام پس پهلوی عمه
از کوفه که با خطبه لشگر را بهم ریخت
دیگر نمی آیند رو در روی عمه
دست مرا در دست های خود نگه داشت
هر قدر ضربه خورد بر بازوی عمه
نه معجری دارم نه روبند درستی
خیلی خجالت میکشم از روی عمه
غصه نخور، چون درحجاب نور بودیم
چشمی نیفتاده است بر گیسوی عمه
گفتم سر تو سنگ خورد، آنجا که دیدم
خون میچکد از گوشه ابروی عمه
وای رقیه
امروز روضه هیئت یک رنگ و بویی دیگر داشت. امشب کمی قلبم درد دارد و تیر می کشد. احساس سنگینی در قلبم دارم.
روضه امروز هیئت را که دوباره در ذهنم مرور می کنم، تجسم دختری سه ساله که همیشه لقب مادر پدر را به خود اختصاص می دهد جلوی چشمم مجسم می شود.
دختری که مادر حسین(ع) شد. دختری که همچون مادر که در اوج جوانی پیر شد، در اوج کودکی پیر شد. از غم پدر، از غم مادر، از غم برادر، از زمزمه و اشک و آه و ناله ای که وقتی اسم پدر را می آورد کتک می خورد و همچون مادر پدر از کین دشمنان بی نصیب نماند.
دختری که در خرابه و در غربت جان داد. غریبانه این که از غسل دادنش زن غساله به جهت تن خراشیده و چاک چاک و غرق کبودیش امتناع کرد.
و غریبانه تر تا آنجا که از تدفینش در قبرستان مسلمانان شام امتناع کردند، به جهت تهمت خارجی و کافر بودن.
چه غریبانه دوباره جسم بی جانش را برای دفن به خرابه آوردند و دوباره خراب و خراب و خرابتر شد، حال اسرای کربلا. وای از این همه مصیبت، وای از این همه عزا، وای از این همه غم.
الشام الشام الشام
صدای دلم
خدایا به فریاد دلم رس، ای فریاد رس بی همتا. تمام لحظات از جلوی چشمم می گذرد. صدا صدا صدا می آید از دلم.
وقتی که می خواهی بنویسی، قلم در دست می گیری و می نویسی از درونت، از لطمه های دل #رقیه، از سوز دل #سکینه، از آه #زینب، از خرابه #شام، از دختر بی پدر و از یتیمی سربریده، از آب نرسیده، از مشک #عباس، از وفای سقا، از امان نامه #شمر، از کوچکی مغز #عمر، از بی بصیرتی های لشکریان.
وای از دل #زینب، دل بی قرار #رباب. وای از #اصغر بی سر، از #علمدار #باوفا، از شور و احساس خدا، از غم دل، از کوچه احساس، از درددل با خدا در تنگنای بازار #شام، از کوچه بی عابر از گفتن یا نگفتن، لب گزیدن دیگر فایده ندارد. شب با تمام غربتش غربت زده ام کرده است. گریانی دیده و بغض گلو اگر در غم #حسین نباشد و فقط برای نفس و دل باشد دیگر نمی توان به آن تکیه کرد.