ما همه بسیجی هستیم؛ منتها یكی مسئولیتش بیشتر است و یكی كمتر
در مشهد، بارها شاهد بودم كه از محمدباقر میپرسیدند: شما در جبهه چه كار میكنی؟ چه مسئولیتی داری؟ میگفت: «من افتخارم این است كه برای بسیجیها جاروكشی میكنم.» بعضی وقتها هم میگفت: «آبدارچی هستم.» اینها را طوری جدی میگفت كه كسی دچار شك و تردید نمیشد. خود من قبل از اینكه اهواز بروم، اصلاً فكرش را هم نمیكردم كه او حتی فرمانده دسته باشد، چه رسد به اینكه مسئولیت بالاتری داشته باشد. شاید همین چیزها بود كه حس كنجكاویام را برانگیخت تا برای یكبار هم كه شده، همراه او به جبهه بروم. بعد از اصرار زیاد، یك روز راضی شد مرا ببرد.
فكر میكنم رفتیم طرف محور سلمان، اطراف خرمشهر. آنجا برخورد نیروها با او با محبت و تواضع بیشتری همراه بود. او همان جا هم با لباس بسیجیاش این طرف و آن طرف میرفت. مدت زیادی از آمدن ما نگذشته بود كه یك موتورسوار از گرد راه رسید و همین كه عینكش را برداشت و سلام كرد، فهمیدم بسیار عصبانی است. به محمدباقر گفت: فرمانده شما در این محور كیست؟
محمدباقر لبخندی زد و به نرمی گفت: خدا قوت اخوی! مشكلی پیش آمده؟
او با همان ناراحتی گفت: شما فقط بگو فرمانده این محور كیست؟
محمدباقر جلو رفت و دست به شانهاش گذاشت و گفت: حالا بیا پایین! صحبت میكنیم.
او سمجتر از قبل گفت: میگی فرمانده كیست یا بروم از یكی دیگر بپرسم؟
محمدباقر گفت: خیلی خوب، بیا پایین تا من ببرمت پیش فرمانده.
محمدباقر دست او را گرفت و رفتند چهل - پنجاه متر آن طرفتر و حدود بیست دقیقه با هم صحبت كردند و من ندیدم كه آنها پیش فرمانده بروند. وقتی برگشتند، نمیدانم محمدباقر به او چه گفته بود كه برخوردش 180 درجه فرق كرده بود. با كلّی معذرت خواهی خداحافظی كرد و رفت.
همان شب یا شب بعد كه تك و تنها در سنگر نشسته بودم، بین خواب و بیداری زنگ تلفن قورباغهای مرا به خود آورد. گوشی را برداشتم، كسی از آن طرف گفت: سنگر فرماندهی؟
از شنیدن كلمه فرماندهی تعجب كردم. طرف دوباره گفت: الو! سنگر فرماندهی؟
دستپاچه گفتم: اینجا كسی نیست آقا!
گفت: یعنی چه؟ پس تو كی هستی كه گوشی را برداشتی؟
وقتی دید چیزی نمیگویم، با ناراحتی گفت: بنا بود یك ماشین بیاید تو خط شلمچه، چرا نیومد؟
گفتم: ببخشید! من از هیچی خبر ندارم.
با حالت مشكوكی پرسید: ببینم اسم تو چیه؟
گفتم: محمدصادق جوادی.
گفت: با آقای صادق جوادی چه نسبتی داری؟
گفتم: برادرش هستم.
با خنده و تعجب گفت: به! تو برادر فرمانده محوری و نمیدونی چی به چیه!
مكث كرد و ادامه داد: بدو برو دنبال برادرت و بگو بیاد پای گوشی.
آقا صادق وقتی فهمید من از سمت او اطلاع پیدا كردهام، گفت: «ما همه بسیجی هستیم؛ منتها یكی مسئولیتش بیشتر است و یكی كمتر.»
آن روز آقا صادق به من فهماند كه درباره این موضوع نباید به كسی چیزی بگویم. من هم تا زمان شهادتش كه دو، سه ماه بعد بود، این راز را پیش خود نگه داشتم.»
شهید جوادي
منبع : راوی: محمدصادق جوادی؛ ر. ك: كلید فتح بستان، صص 156 - 159