گفتم با خدای خود ...
گفتم با خدای خود دیشب تو عالم تنهائیم
گفتم که دوست دارم صبری عطا کند مرا
گفتم که دوست دارم ببخشاید گناه من
گفتم که بد کردم همگان را تو ببخشای مرا
نمی پوشانم چیزی را زیرا که می دانی همه چیز را
گفتم که دوست دارم با تو بگویم غم دل
گفتم که دوست دارم با تو بگویم راز دل
گفتم که دوست دارم در مقابل تو کنم اعتراف
زیرا که تو می دانی همه اعترافات مرا
گفتم که دوست دارم با تو بگویم ای خدا
گفتم که دوست دارم بدهم جان در رهت ای خدا
گفتم که دوست دارم بگویم از عشق بنده به مولا
گفتم که دوست دارم بدهم جان در ره عشق به مولا
پس می گویم با تو ای خدا تنهای تنها توی این دنیا
پس می گویم با تو ای خدا غم دل و رازهای دل را
در پس گذر سالها انتظار...
سالیانی است که چشمانم در پنجره ای رو به فردای ظهور قاب است. عنکبوت ظلم تاری از هجران بر آن بسته و سال هاست برای آمدنت لحظه شماری می کنم.
یابن الزهرا ! ببین و نظاره کن چگونه ثانیه ها و لحظه ها و ساعت ها می گذرند و ز هجر و فراقت بی حوصله اند! ای ماه چهارده ز پشت ابر غیبت بدر آی! حیف و صد حیف که دیدگان را شوق وصال است ولی چه سود که فروغ دیده نیست.
بیا یابن الحسن بیا و سرمه چشمان غمزده ز طوفان بلایمان شو. بیا تا سر بر آستانت نهاده و عقده دل بگشاییم. بیا و معنای لحظه های بی قراریمان شو.
چه می شود بانگ انا المهدی را ز کعبه عشق بشنویم و گرداگردش طواف عشق به جا آریم. مرده آن لحظه ام که بانگی به گوش رسد که گوید :« ای منتظر غمگین مباش قدری تحمل بیشتر گردی به پا شد در افق، گویی سواری می رسد».
چشمهایم را مروارید غلطانی است به نام اشک آن را نذر آمدنت می کنم تا به قدیمی ترین آرزوی دلم رسم و زیر مژگان نگاهت جان سپارم. امید دل های نومیدان صبح ظهور را با سبد سبد گل یاس چشم در راهم.
کاش با ظهورت
کاش با ظهورت در صبحی سفید دل های پر ز غممان، کاشانه شادمانه ها می شد. به امید آن روز سپید و فراموش نشدنی همه با هم اللهم عجل لولیک الفرج را سر می دهیم و می سرایم با هم ای منتظر غمگین مباش قدری تحمل بیشتر گردی به پا شد در افق ، گویی سواری می رسد.
اللهم عجل لولیک الفرج