قفسی ساخته ام
یکشنبه ساعت ۱۱:۳۰ شب
قفسی ساخته ام
چیزی از اعماق جانم فوران کرد. موجی شد احساسم. گاهی دوست داشتن های دوباره ام برایم تداعی می کند صدایی را که شکستن دلم را برملا کرد.
چه راحت گذشتی از بودنم. بودنی که با هجومی از احساس خواستنت همراه بود. پس قلبم دوست داشتنت را به آزمون گذاشت. آزمونی سخت که فقط تو در آن پیروز شدی. و من بازنده ای شدم که دلم را، عزیز ترین لحظات زندگیم را به باد فنا دادم. تو بودنم را به تمسخر گرفتی. و ندیدی احساس شورانگیزم را که با بودنت در حال تجربه کردنش بودم.
تو و تو، وای از تو و از نبودنت، نماندنت بر سر پیمان عاشقانه امان و وای از تو و بی وفاییت. وای از تو که مرا گذاشتی و گذشتی و سوپاپی سنگی بر دلت نهادی که اشک های سوزانم راهی برای رسوخ در آن نیابد. چه سخت بود عادت کردن به نداشتنت و دل به دیار تنهایی سپردن.
من با کوله باری از گذشته، پر از رویاهای خام دخترانه رهسپار شدم به آینده ای که به اجبار برایم رقم زدی. مرا به گوشه رینگ زندگی کوباندی. ولی این منم که در کشتی کج ناجوانمردانه ات چنگ در چنگال نامیدی می زنم و خود را با دوپینگی آگاهانه به سفره احسان کریم مهربان مهمان می کنم.
بگو و بگو و از بر لب آوردنش نترس. هر چه بادا باد!؟ دل را نجات بده از منجلاب تاریکی و خود را آزاد کن از قید ندانستن ها. گوش بسپار به صدای عاشقانه ای که ندا می دهد تو را و تنها رهایت نمی گذارد.
اما یاد نگاهت رهایم نمی کند. فاصله ای را طی می کنم از اولین نگاه شیرینت تا آخرین نگاه خسته ام. نگاه آخرم را به یاد می آورم و مرورش می کنم دهانم خشک می شود و جرعه ای آب پایین می دهم بغضی که گلویم را می فشارد. قلبم بیشتر از همیشه می تپد. نه از شیرینی نگاه اولش بلکه از خشم نگاه آخرم. یادآوریش هم برایم دردآور است.
هوای اطراف سنگین است، پنجره احساسم را می گشایم، برای خالی شدن دل از هجوم غم. دل به لبخند خدا می سپارم. جرعه ای آب بر خاکستر به جا مانده از غم هایم می ریزم تا دیگر آتش دل از زیر خاکستر خشم زبانه نکشد. به امید یافتن همسفری برای روزهای بی تکرار زندگی روزگار می گذرانم تا دیگر مادرم موج نگاهش بارانی نشود از دیدن لبخندهای گاه و بیگاهم که باعث شد کوچ اجباری کنم به آخرین نقطه دنیا در آسایشگاهی که غروبهای سربی شهرهای دور را به خاطر می آورد.
گاهی راه گریزی نیست از بارش ابرهای ترهم و چه ندانسته غمت را تفسیر می کنند و چه نازیبا سرنوشتت را به تصویر می کشند. قضاوت ها مرا به آن جا رساند که قفسی ساخته ام برای احساسم و با تمام وجود نگهبانیش را می دهم تا سیلابی ناجوانمردانه آن را به بازی نگیرد.
توپ ذهنم از یمن تا آمریکا
شنبه، ۲تیرماه، ساعت ۲۱
شب بوی مرگ می آید. بوی مردار باران خورده، بوی بادی که از غرب می وزد. بادی که تند بادی به پا کرده و تن ها را به سوی خود می کشاند. تند باد از ذهنم لحظه ای گذر می کند. گذرگاه رفح و از آن به سوی غزه و دمی بعد در یمن فرو می آید.
تا به حال آن ها را ندیده ام ولی به تنگی تنگناهای آن ها رسیده ام. رسیده ام به سپیدی برف غم، نور آسمان در شب بی ستاره، به تنهایی یار بی رفیق، به توپ بازی پسرکی که در اوج ناملایمات روزگار دیگر پایش توان غلتاندن توپ سه لایه پلاستیکی اش را ندارد. به صدای پدری که با کوله باری از خستگی در کوران جنگی نابرابر از دل مشغولی هایش به درگاه رب رحیم پناه آورده است.
دلم به تاب و تب است و توان دیدن و تصور این همه غم را ندارد. کوچ می کنم به گوشه ای دیگر از ذهنم آن طرف خیابان مردی بی قرار است از فرو ریختن سقف کلبه فقیرانه اش اما گریزان است. او دیگر توان ایستادن در مقابل فرو ریزش باران محبت از آسمان ترهم را ندارد.
دست به سوی کریم بی نیاز بلند کرده ام برای آرامشش، در مقابل این همه هجوم غم هایی که فرایش گرفته است. دست به سویت بلند داشته ام تا خورشیدی که تا کنون روشنم داشته و گرمایش مرحمتی بزرگ برای سردی دست ها و قلب فسرده ز سرمای زندگی بوده است در وجودم غروب نکند.
شاید این گونه نوشتن را نتوان تحمل کرد. ولی باید باور کرد که قلبم خیلی خیس است، از پمپاژهای پی در پی محبت بی شائبه پروردگار اما بدون جواب از سوی بنده حقیر. می خوانم من نیازمند نامی را که سرتاسر بی نیازیست تا به فریاد رسد این فریادرس مطلق.
توپ ذهنم به گوشه دیگر پرتاب می شود. وای چه صدای مهیبی انگار شیشه همسایه از شدت ضربه می شکند. لحظه ای شادمانه ها از حرکت می ایستند و منتظر توپ می شوم. درب خانه همسایه باز می شود. خود را برای خشم همسایه آماده کردم.
ولی به اندازه پلک بر هم زدنی توپ را می بینم که با پرتاب مادربزرگی که در چارچوب در حاضر شده به وسط کوچه می رسد. چشم در چشم او می دوزم و او با لبخندی درب را می بندد و مرا را در جای خود میخ کوب می کند. با تکان دست بچه ها به ادامه بازی دعوت می شوم و از خوشحالی این که اتفاقی که خود را برای آن آماده کرده بودم رخ ننمود با هیجانی وصف ناپذیر رو به بازی می آوردم.
غرق در شادی به دنبال توپ ناگهان به کسی برخورد می کنم و نقش بر زمین می شوم. وای او نیز با برخورد با من به زمین می خورد. ناگهان دوباره چشم در چشم می شوم با کسی که توپم را پس داده بود و غرق در اشک می شود چشمانم و از خود بی خود شده و دیگر دردهایم فراموش شده و سراسر وجودم را احساس شرمساری فرا می گیرد. غرق در موج غم، دستمالی را کنار لب و دهانم احساس می کنم.
به خود که آمدم دیدم مادبزرگ با دستمالش خون لبم را پاک می کند. درحالی که ساعتی پیش توپ احساسم دیوار خانه اش را طی کرد و شیشه آرامشش را شکست. الان خودش را نیز بر زمین زده بودم. توپ ذهنم بالا پایین می پرد.
صدایش را می شنوم که می گوید: چه شد؟ پسرم! عزیزم! ببخش من عینکم را فراموش کردم به چشم بزنم تو را ندیدم. او حال مرا می پرسد و من در ذهنم مرور می شود سفری به اعماق سرزمین مقاومت، دیدن غم های مستضعفان، کودکان بی خیال غرق در شادی بی امان در یمن و بخشش مادربزرگی بی حساب که مرا غرق می کند در کوران احساس بودنت و به کودکان مهاجری می رسد که در قفسه ها نگه داری می شوند به جرم وارد شدن به خاک مستکبران. دلشان توپ می خواهد هر چند سه لایه باشد. چهره های غمگینی که اسیر در قفس استکبار از شادی های کودکانه محروم اند.
جام جهانی با ایران مقاوم
#تولیدی #به قلم خودم #تولیدی به قلم خودم
دوست دارم این حالم را، احساسم را، دل پر غرورم را، اشک هایم را که به خاطر باخت تیمم از چشمانم جاری است.
غرق در احساس شادی با شروع هیجانی که بازی با آن آغاز شد. دیدم بازی تیم سرزمینم را در جامی که جهانی است، ولی تیم ها در آن به اندازه جهان بزرگ نیستند. برخی با امکانات میلیاردی پا در میدان نهادند ولی برخی دیگر حتی از داشتن کفش ورزشی هم محروم می شوند.
ما پا در میدان جهانی گذاشته ایم با قامتی سرشار از مقاومت، احساس، ایثار و گذشت برای دیده شدن در جهانی ظالمانه که تمام سعی در آن حذف مظلوم با داوری های پرخاشگرانه است.
ولی جوان سرزمینم می دود به عشق میهن و برای تثبیت مقاومت. پس با تمام وجود می ایستد در برابر هجوم گاه و بی گاه حریف و قامت راستینش را سپر می کند تا توپ دروازه میهن را فتح نکند. از خود مایه می گذارد، زمین می خورد تا ایران به زمین نخورد. سرافرازانه با پروازی عاشقانه دروازه را می بندد.
ولی حادثه در راه است. باید در برگشت ها و دفاع ها هم مواظبت کرد تا حفظ توپ و دفاع و برگشت آن راه دروازه را باز نکند. احساس و ایثار و گذشت و مقاومتت را از تو نگیرد.
احساس با تو بودن
#قلم-خودم #تولیدی
من در کنار تو معنا گرفتم. با وجودت وجود یافتم. سرتاسر راه های بی رهگذر را پیمودم. لحظه ای پایم در چاله ای لغزید، به سنگی خورد و مجروح شد. پس از رفتن باز نماندم تا از سایه ات عقب نمانم. سراسر این لحظات را احساس با تو بودن، پر کرد.
غم نداشتن ها، ندیدن ها، نبودن ها را به گور نسیان سپردم. با صدای رسا در گوش دلم نجوا کردم تا سرسپردگی ملکه ذهنی ام شود. دست در دستان پر ز مهرت سپردم. کاسه ای آب و سنگ پشت سر دوری ها ریختم تا برود و دیگر باز نگردد.
لب به سخن گشودن دل بی کینه می خواهد. پس فراموش کردم خشم ها و خصم ها را تا لب به سخن باز کنم. دلم برای آرامش تنگ شده است و گوشم خیلی توان شنیدن ندارد.
چه می شود کرد؟ از این همه غم به کجا می توان کوچ کرد. گاهی کوچ اجباری چاره آسایش است. پس گاهی گریزی است از منجلاب سختی ها به سوی سایه فرح و آسودن.
چه سخت است آزمون و آزمودن. سخت تر از آن روز نتیجه که غم فرو می کشد تو را در خود، خودی مملو از منیت. هرچند که بسیار کوشیدی در کمرنگ کردن و از بین بردنش ولی اغواهای گاه و بیگاه ابلیس گاهی کار خودش را می کند. پس نباید غفلت کرد، چرا که لحظه ای بی خیالی پر از خش می کند شیشه احساس با تو بودن را و حاصل یک عمر زحمت و مبارزه را به باد فنا می دهد.
تمرین بندگی
#قلم خودم #تولیدی
چه دل انگیز شروع شد، چون همیشه و کوچه شهر که پر شده بود از رنگ های بی خدایی، لحظاتی به گنجایش سی روز تمرین کرد احساس بندگی را با یادآوری الذی انزلت فیه القرآن و با نوای ربناهای سحری و گوش به فرمان دل دادن دلی سرشار ز حضور خدای خوب و رحمانی.
اما عرض و طول کوچه شهر رمضان را که طی کردیم به اندازه سی قدم از روزها و شب ها و سحری ها و افطاری ها تا مهیا شویم برای گوش به فرمان مولا بودن در طول یک عمر زندگی یک ساله و چه اندازه می توان تضمین کرد این امروز و رسیدن ها را تا فردایی که امید توبه باشد.
پس امروز را پیوسته و آهسته مرور می کنم تا گام به گام خود را به ایستگاه بندگی و احساس با تو بودن در سال آینده رسانم اگر خدا خواهد.