یادش بخیر...
یادش بخیر
با دیدنش یاد چی افتادی؟
گاهی یاد عزیزی که دیگه نیست…
گاهی یاد نعمتی که دیگه نیست…
گاهی یاد شوری که از دست رفت…
گاهی یاد خوبی هایی که از کسی دیدی…
گاهی یاد دورانی که خوش گذشت…
گاهی یاد نامی که یادش جاودانه شد…
و گاهی یاد تو که شادی و غم عجین شده با یادت
یاد تو که بخیره هنوز در دل و ذهنم….
پس بگو یادش بخیر…
پس بگو با دیدنش یاد کی یا چی افتادی؟…
سرباز اسلام
درود بر شیر مادرت که تو شیر نر را پرورید
گلستان باد دامن مادرت که تو همچون گلی را به ملت شریف ایران و به لاله زار بشریت تقدیم کرد.
تو سرباز اسلامی و قاتل تو یزید و امپریالیسم
آن سلسله ظلم جهانی
ننگ بر آنان
بی ثمر باد تسلیحاتشان
بریده باد قدرتشان
شهادتت ثابت کرد هر روز عاشوراست
و هر سربازی چون تو حر زمان
علمدار بی دست
آتش نشان احساس
قهرمان شجاعت
خلق در سوگت جامه می درد و بر سر تربتت سرود انقلاب و پیروزی می خواند
اسلام از داشتن همچو فرزندی به خود می بالد
از قطره قطره خونت بر دشتهای میهن شقایق می روید.
سوگند به آن روز (انتقام) که به خلق وعده داده شده
خشم پروردگار شدید است
این بشارت خداست
خشم پروردگار، مشت آهنین توست بر سر خصم
خشم پروردگار، پیروزی مستضعفان است بر امپریالیسم
هر مسلمان هم پیمان با بیداری
منور القلوب به شعله ایمان
قرآن به دست
و مسلسل در دست دیگر
می جنگد
تا برقراری قسط
در دامنه سبز ظهور
علمدار زمان
ای علمدار زمان
تو سوختی و عَلَم در مشتهایت رنگ خون گرفت
خون تو ای سیدالشهدای مقاومت دیواره کهنه کاخ سیاه را فرو خواهد ریخت.
من در کنار تو معنا می گیرم
من در کنار تو معنا می گیرم . من با وجودت وجود یافتم. سرتاسر این راه بی رهگذر را پیمودم. گاهی پایم در چاله ای لغزید، به سنگی خورد و مجروح شد. ولی باز از رفتن نماندم تا از سایه ات عقب نمانم.
سراسر این لحظات را احساس با تو بودن پر کرد. غم نداشتن ها، ندیدن ها، نبودن ها را به گور نسیان سپردم. با صدای رسا در گوش دلم نجوا کردم تا سرسپردگی ملکه ذهنی ام شود. دست در دستان پر ز مهرت سپردم. کاسه ای آب و سنگ پشت سر دوری ها ریختم تا برود و دیگر باز نگردد. لب به سخن گشودن دل بی کینه می خواهد. پس فراموش کردم خشم ها و خصم ها را تا لب به سخن باز کنم. دلم برای آرامش تنگ شده است و گوشم خیلی توان شنیدن ندارد.
چه می شود کرد؟ از این همه غم به کجا می توان کوچ کرد. گاهی کوچ اجباری چاره آسایش است. پس گاهی گریزی نیست از منجلاب سختی ها به سوی سایه فرح و آسودن. چه سخت است آزمون و آزمودن. سخت تر از آن روز نتیجه که غم فرو می کشد تو را در خود، خودی مملو از منیت. هرچند که بسیار کوشیدی در کمرنگ کردن و از بین بردنش ولی اغواهای گاه و بیگاه ابلیس گاهی کار خودش را می کند.
پس غفلت نباید کرد چرا که لحظه ای بی خیالی حاصل یک عمر زحمت و مبارزه را به باد فنا می دهد.
نجات و هدایت دلم
ذهنم پر شده، باید خالی گردد. دلم بهانه می گیرد. دمی بی غصه می خواهد. ولی مگر می شود. ان الانسان لفی خسر را یادم رفته است.
هر لحظه در گیر و دار این دنیای پر ابتلا شناور روی آب های آزاد با امواج روزگار به این سو و آن سو کوبیده می شوم.
گاهی در ساحل احساس با تو بودن آرامشی را به اعماق وجودم هدیه می دهم. ولی لحظه ای بعد با موجی ناآرام از ساحل کنده شده و به اعماق دریا سپرده می شوم.
کفی از دهانم بیرون می آید و راه نفس کشیدن که از شن های ساحل پر شده بود باز می شود. دیگر دست و پا زدن فایده ای ندارد باید آرام بود و خود را به تلاطم امواج سپرد و خود را کنترل کرد تا انرژی بیش از اندازه از دست ندهم.
نجات نزدیک است. دل دریا زده ام را با فانوس دریاییش از اعماق دریای غفلت به ساحل نجات هشدار می دهد و با کشتی نجاتش سوی یکتای یگانه رهنمون می شود. چرا که انّ الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاه؛ حسین کشتی نجات و چراغ هدایت است.