پایی که جا ماند
اولین بار تصویرش را بر روی دیوار بانک ملی محل دیدم. تصویر فرمانده ی گردان تخریب لشکر المهدی را می گویم. تصویر جوان رعنایی از این مملکت که در راه دفاع از ناموس و مام وطن به شهادت رسیده است. امسال ماه گذشته کتاب خاطرات این شهید را از دوست نویسنده ام به امانت گرفتم بخوانم.
پدرش اصالتا اهل نمین اردبیل بود. پدر حسین وقتی نوجوان بود به همراه پدرش به علت درگیری با خان روستا به باکو کوچ می کنند. زمان انقلاب کمونیستی به علت اسلام خواهی دوباره به ایران عزیمت می کنند. از آنجا که ورودشان همزمان با کشف حجاب ایران بود به خاطر حفظ حجاب ناموس خود در روستای آیریل مستقر می شوند. بعد از مدتی به تهران محله صابون پزخونه مولوی منتقل می شوند. در دوران پهلوی با سخت شدن زندگی به قرچک عزیمت می کنند. ولی برای تحصیل دوران راهنمایی مولوی و دبیرستان به شاه عبدالعظیم می رفت. مادرش در خونه ارباب های شمرون به عنوان خدمه و رخت شور کار می کرد. تو مسجد محل هیئت جوانان علی اکبر راه اندازی کردند و محرم ها دسته بیرون می آوردند و خرج می دادند. قرآن خواندن رو دوست داشت. بعدها حسین چون خیلی احساسی و فداکار بود با یک روحانی خو گرفت. بچه خوب و مهربانی بود. اهل دعوا و شرارت نبود. اهل کار بود. اول خرده فروشی و مرغ فروشی می کرد تو بازار، بعدا به خاطر کمک به خرج خونه رفت باطری سازی. پهلوان بود. با این که تو کشتی همیشه برنده بود، یک دفعه به حریفش باخت. گفتیم چرا؟ گفت: بگذار یک دفعه دلش شاد بشه. اولین کسی بود که نوار امام رو آورد خونه و خانواده با امام آشنا شدند. قبل از جنگ می خواست بره قم روحانی بشه که جنگ شد و رفت جبهه. لباس های شیکش رو از تنش در آورد. سرش رو تراشید با این که موهاش رو خیلی دوستش داشت. وقتی رفت تیپ تخریب پروانه هایی گرد وجودش جمع شدند. می گفتیم تو جبهه چیکاره ای؟ می گفت: تو دستشویی کار می کنم و برای رزمنده ها آب و آفتابه پر می کنم، در حالی که مین خنثی می کرد. بعداز مدتی تصمیم گرفت با یک همسر شهید که بچه داشت ازدواج کند، ولی به خاطر مخالفت مادر و نشکستن دلش منصرف شد. جوانی شجاع و محجوب با چشمانی بسیار نافذ، مودب، ماخوذ به حیا بود. قبل از جبهه سیگار می کشید. یک روز در جبهه به یکی از بچه ها گفت سیگار نکش حیف سرباز امام زمان(عج) که خودش رو وابسته به این سیگار کند. از خدا بخواه این وابستگی را با محبت اهل بیت پر کند. روزهای پایانی سال 63 بود با بچه های تخریب به خط زدند. اون روز حسین سردرد داشت. کمی خوابید و بیدار شد و از وضعیت بچه ها پرسید. وقتی خبر دقیقی بهش ندادند، سریع سوار بر موتور شد و خودش رو رسوند مقر. در حال سوال کردن بود که الان عراقی ها کجایند؟ بچه ها گفتند کمی صبر کنی دستت می یاد. در همین لحظه یک دفعه سنگر تیره و تار شد. بوی سوختگی می آمد و نفسم بند آمده بود. گلوله خورده بود وسط سنگر و حدود 40 تایی ترکش به بدن حسین اصابت کرده بود و بعد از عبور از بدنش با شدت کمتری به بدن من اصابت کرده بود. به زور با هر مکافاتی بود خودم رو رسوندم بیرون سنگر از تپه سرازیر شدم پایین. 7 نفر از بچه ها شهید شدند. وقتی رفتم شناسایی یک پا بود که اون رو از روی نحوه گتر شلوارش و صاف بودنش شناختم. آره از حسین جز این پا چیزی جا نمانده بود.
خلاصه کتاب میدان دار خاطرات فرمانده ی تخریب سردار شهید حسین ایرلو، نویسنده رحیم مخدومی
دستاوردهای انقلاب اسلامی3
عاشورا بود و دسته سینه زنی در امتداد خیابان می رفت و نوحه می خواند:
چه کربلاست امروز، چه پر بالست امروز
زینب رود اسیری، عباس کجاست امروز
هر چه ساعت به ظهر عاشورا نزدیکتر می شد، شور سینه زنی بیشتر می شد و مرد و زن با اشک و آه بیشتری جواب می دادند.
بانگ اذان ظهر که شروع شد، سنگباران هم شروع شد. خیمه های عزاداری را آتش می زدند و پرچم های حسینی را پاره می کردند. شعار مرگ بر ولایت فقیه می دادند. سنگ هایشان روی سر نمازگزاران ظهر عاشورا فرود می آمد! پدربزرگ همان جا سرش شکست! آه و ناله نکرد؛ فقط بر شمر و یزید لعنت فرستاد!
9دی که رفتیم وسط اقیانوس مردم عزادار به هتک حرمت عاشورا، سرحال بود و لبخند به لب داشت، با همان سر باندپیچی شده! در بین ما جوانان خشمگین از هتک حرمت ضد انقلاب به عاشورا و خیمه و پرچم حسینی، لبخندش برایم نامفهوم بود.
تعجبم را که دید گفت:
هر کس جلوی دستگاه امام حسین(ع) بایسته، عاقبتش بهتر از شمر و خولی و حرمله نیست!
سنت الهی همینه! یا باید در جبهه حق باشی یا در لشکر باطل! یا یزیدی باشی و یا حسینی!
اگر حسینی نیستی، نامت در سپاه یزید نوشته می شود! نمی شود در سپاه یزید باشی و برای حسین گریه کنی! چهارتا جوجه ضد انقلاب کاری نمی تونن بکنن! رضاخان با تمام یال و کوپالش کاری نتوانست بکند پسرجان! رضاقلدر بود! رحم و مروت با مردمش نداشت! دستش را با خون می شست و نان در خون مردم می زد! همان رضاقلدر روضه امام حسین(ع)را ممنوع کرد و روضه خوان ها و تعزیه خوان ها را انداخت گوشه ی زندان! فکر کرد چون شاه و سطانه می تونه جلوی دم و دستگاه امام حسین(ع) عرض اندام بکنه!
بعد انقلاب رو نبین که محرم و فاطمیه در هر کوچه و پس کوچه یک هیات و یک خیمه و یک ایستگاه صلواتی برپاست! هشتاد سال پیش جرم بود گریه کردن برای امام حسین(ع).
رضاخان فکرش را نمی کرد انگلیسی هایی که خودشان آوردنش، خودشان هم با ذلت از ایران بیرونش کنند! للهم اشغل الظالمین بالظالمین شد! ظالمی، ظالم دیگری را بیرون کرد!
رضاقلدر و پسرش هم سزای ایستادن جلوی دستگاه امام حسین(ع) رو گرفتن!
حالا رضاقلدر کجاست بیاد ببینه این همان مملکتی است که عزادارهاش رو به گلوله بست!
حالا بیاد ببینه این همه عزادار و هیات و تکیه و حسینیه و پرچم و علم رو!
از قدیم گفتند:
چراغی را که ایزد برافروزد
هر آنکس پف کند ریشش بسوزد
دستاوردهای انقلاب اسلامی2
صبح با بوسه پدر از خواب بیدار شد! دخترک از اینکه بابا موهایش را شانه کند و گل سر بزند چه ذوقی دارد! صورت بابا رو می بوسد و ناز می آید برای بابا! از همان نازهایی که بابا برایش غش و ضعف می رود!
وقتی بابا رانندگی می کند، از صندلی پشت سرک می کشد تا چشم های بابا را در آینه ببیند و بعد لبخندش را با لبخندی جواب بدهد و بعد بابا اخم کند و دعوایش کند که بشین سرجایت و کمربندت را ببند آرمیتای بابا! همه چیز خوب بود مثل همیشه، مثل همه روزهای با بابا بودن تا یک موتورسوار سیاه پوش آمد کنار ماشینشان! دلش آشوب شد! ترسید! کابوس بود! تاریک بود! صدای گلوله و خون! و پدری که پیش چشم دخترش به خون غلطتید!
حالا جلوی خانه شان حجله گذاشته اند و عکس بابا که می خندد. با رنگ سرخ نوشته اند دانشمند شهید، دایوش رضایی نژاد!
حاال این روزها خجالت می کشم در چشمان آرمیتا نگاه کنم! بگویم گناه پدرت چه بود؟ گناه پدرش نه! گناه همه ی ما! تقاص هر کس که بخواهد مستقل باشد و دستش را زانوی خودش بگیرد و یاعلی بگوید و بلند شود! تقاص هر کسی است که بخواهد گاو شیرده برای آمریکایی ها و اسراییلی ها نباشد در منطقه! آمریکایی ها محمد رضا شاه را دوست داشتند چون مثل بن سلمان سعودی بود! با پستانهای پر از شیر چرب و مفت! شاید سعودی ها گاهی لگدی هم بزنند ولی پهلوی ها لگد که هیچ، سواری هم می دادند!
وقتی مصدق و آیت الله کاشانی می خواستند نفت را ملی کنند، رزم آرا نخست وزیر بله قربانگوی شاه در مجلس نطق کرد که ما ایرانی ها حتی نمی توانیم یک آفتابه مسی درست کنیم، چه برسد که بتوانیم صنعت نفت مان را اداره کنیم!
حاال ولی وضعیت فرق می کند! آمریکایی ها فهمیده اند ایرانی ها اگر بخواهند از سلول بنیادی تا موشک ماهواره بر را به دست می آورند! از ذرات ریز نانو تا عظمت یک زیردریایی!
باید به آرمیتا بگویم وقتی دشمن فهمید سرعت رشد علمی ایرانی ها در جهان اول است، تحریم ها را جدی کرد! وقتی که دید با تحریم نمی تواند جلوی پیشرفت هسته ای را بگیرد، تررو کرد!
باید بگویم به پدرت افتخار کن که یک ملت به پدرت افتخار می کند!
دستاوردهای انقلاب اسلامی 1
رفته ام در مطب شلوغ دکتر تا وقتی بگیرم برای معاینه! سبیل در سبیل آدم نشسته است!
ظاهر فریاد می زند که نصف بیماران مشهدی و خراسانی که هیچ، حتی ایرانی هم نیستند!
خصوصا از کشورهای عربی زیاد است! همین کوچه پس کوچه های احمدآباد مشهد پر است از دکتر و مطب و بیمار! ساختمان های چند طبقه و تابلوی دکترهای متخصص رشته های مختلف!
از مغز و اعصاب گرفته تا گوش و حلق و بینی و قلب و کلیه و …! به ازای هر تکه از بدن
آدمیزاد، تخصص درست کرده اند! فقط یک چشم حاال چند تخصص جداجدا دارد و یک
بیمارستان تخصصی جدا! بقیه اش را شما حدس بزنید!
به منشی می گویم این همه بیمار خارجی کجا و مشهد کجا؟ می خندد و می گوید از پس جواب دادن به این همه بیمار بر نمی آییم! هر خارجی که درمان می شود و می رود کشور خودش؛ چند نفر دیگر به سفارشش بر می گردند! ایران شده است قطب پزشکی منطقه که امروزی ها می گویند جذب توریسم پزشکی!
از تعجب ابرو باال می اندازم! توریسم آثار باستانی شنیده بودم؛ توریسم پزشکی نه!
پیرمردی که صندلی اش چسبیده به میز منشی است می گوید:
- پسرجان! یک روزی در این مملکت پیدا کردن طبیب ایرانی مثل پیدا کردن سوزن در
انبار کاه بود! هر چی بود، یا هندی بود یا بنگلادشی! نه ما زبان آنها را درست می فهمیدم، نه اون ها زبان ما! چاره چی بود! باید می سوختیم و می ساختیم! یک مشهد بود یک دکتر شیخ!
روحش شاد! با موتور قراض هاش به داد دل مردم می رسید! برای هم نسل ماها طبیعی بود که چند بچه سر زا برود و چند بچه بخاطر فالن بیماری و بهمان ویروس تلف شود! شاه مملکت دندانش را می خواسته بکشد از سوییس دندانپزشک با طیاره اختصاصی می آمده است و
دندان کرمزدهی شاه را می کشیده است و می رفته! از ما بهتران که برای درمان می رفتند
خارج و درد ما بدبخت بیچاره ها را اگر همان هندی ها و بنگلادشی ها می فهمیدند که بخت و اقبال با ما بود و اگر نه باید به درد خودمان می مردیم!
بعد جنگ بود که بسیجی ها می آمدند درب خانه ها را می زدند که واکسن فلج اطفال به خورد بچه ها بدهند! حاال شده ایران خودش خارج! عرب و عجم می آید برای دوا و درمان به مملکت ما!
خاطره بازدید از نمایشگاه کتاب تهران
دیروز وقتی رفتم نمایشگاه کتاب همه فکرم مشغول بود. آره مشغول به برادرزاده ام، قول داده بودم با خودم ببرمش ولی مدیر مدرسه اشون بهش اجازه نداده بود . پس مجبور شدم بدون او بروم. با طلاب حوزه امون به همراه همکاران و برخی اساتید. دم دم های ظهر بود که طلبه ها با اجازه ای که مدیر براشون صادر کرده بود، از کلاس ها بیرون اومدند و جلوی کفش داری کفش هاشون رو با ذوق و شوق تمام به پا کردند و سوار اتوبوس شدند. قرار بود بعضی از طلبه های فارغ التحصیلمون هم با ما همراه بشوند. راننده و بچه ها که سر وقت آمده بودند توقع داشتند بدون معطلی حرکت کنیم. ولی امان از آدم های وقت نشناسی که با بدقولیشون باعث حرف و حدیث می شوند. هر جوری بود باهاشون تماس گرفتم که ما در حال حرکتیم تا خودشون رو با سرعت برسونند. البته همین طور هم شد، انگار فقط منتظر بودن دوست هاشون غر غر رو شروع کنند و من هم زنگ بزنم تا برسند. هر جوری بود راننده ناراحت رو با چند تا صلوات و دعا برای سلامتیش ساکت کردیم و راه افتادیم. تازه یادم افتاد که یکی از طلبه ها رفته خونه تا دخترش رو بیاره و قرار بود تو راه سوارش بکنیم. قبل از رسیدن بهش زنگ زدم. گفت به محل سوار شدن نزدیکه خیالم راحت شد که این حداقل با دیر اومدنش دوباره صدای راننده رو در نمی یاره تو همین فکرها بودم که دلمو زدم به دریا و به راننده گفتم قراره فلان جا یک نفر دیگه سوار بشه. ای دل غافل، چه خوش خیالم من که فکر کردم راننده رو با چند تا صلوات خام کردیم. چشمتون روز بد نبینه همه منتظر نگه داشتن راننده بودیم که گفت برام مسوولیت داره نمی تونم تو مسیر کسی رو سوار کنم. از ما اصرار و از اون انکار ، راضی نشد که نشد. همین طوری از کنار طلبه امون که خودش رو با هزار مصیبت به سر قرارمون رسونده بود تا با ما بیاد ردشد و همه با هم التماس که آقا نگه دار چه مسوولیتی، چه کشکی، انگار پای قرارداد ترکمن چای و برجام بی جام رو می خواهد امضا کنه که براش مسوولیت داره و براش گرون تموم می شه . خیلی ناراحت دمق و نالان، رفتم پیش یکی از اساتید رو صندلی نشستم غرق در خجالت، گوشیم رو که همین لحظه قبل با طلبه حرف زده بودم رو نگاهی انداختم و روی مخاطبینم به شماره آخری که زنگ زده بودم نگاهی با حسرت انداختم و گرفتمش، حالا پر شده بودم از بغض . زنگ خورد و طلبه جواب داد. اول سلام و بعد با تعجب گفت خانم شما تو اتوبوسی بودید که از جلوی من رد شد ،چرا نگه نداشت؟ من رو ندیدید؟ من که همه شما رو دیدم . با ناراحتی تمام با صدایی که از ته چاه حسرت و خجالت بیرون می یاد، گفتم آره شما رو دیدیم، ولی راننده قبول نکرد نگه داره و گفت برام مسوولیت داره و نباید میان راه نگه دارم و کسی رو سوار کنم .خیلی معذرت خواهی کردم و گفتم ببخشید من اگه می دونستم اینجوری می شه، اصلا اجازه ات رو نمی گرفتم که بری خونه و دخترت رو بیاری. آره طلبه امون یک ساعت قبل از حرکت اومد پیشم و ازم خواست اجازه اش رو بگیرم تا بره دخترش رو بر داره و بیاد با ما نمایشگاه کتاب . از تن صداش واضح بود که خیلی ناراحت شد ولی با درک کامل از اینکه من کاره ای نبودم گفت خانم ایراد نداره حتما حکمتی بوده که من نیام شما برید خوش بگذره. با ناراحتی گوشی رو قطع کردم و رفتم روی یک صندلی کز کردم تا بیشتر از این خجالت زده باقی طلبه ها نشوم . یک فرم همراهم بود، دادم که دست به دست شماره تماس هاشون رو برام بنویسند و لحظه ای به خودم اومدم که راننده می گفت دوستانم می گویند پارکینگ برای اتوبوس ها ندارند پس شروع کردم از پلیس های راهنمایی رانندگی پرسیدم باید کدوم درب مصلی پیاده بشیم که گفتند درب ۱۷ و راننده جلوتر که رفت درب ۱۷ رو دیدم و وقتی رسید همه پیاده شدند و من شماره تماسش رو گرفتم و گفتم هر زمان که همه طلبه هام جمع شدند به شما زنگ می زنم تا بیاید. سپس با طلبه ها برای ادا نماز به مکانی که مرکز پاسخگویی به شبهات دینی قم تدارک دیده بود رفتیم و نمازمان را خواندیم و با طلبه ها به راهرو ۲۴ غرفه ۲۵ نشر هاجر رفتیم و در آنجا وقتی جمع ما را دیدن سوال کردند از کجا تشریف آوردید. ما حوزه امون رو معرفی کردیم و از من درخواست مصاحبه نمودند و با حجم ناراحتی که داشتم این کار انجام شد و در آنجا از طلبه ها جدا شدیم تا هر کس بتواند به انتشارات مورد نظرش سر بزند و کتاب تهیه کند و قرارمون شد ساعت ۵ جلوی درب ۱۷ . کتاب های زیادی با راهنمایی کتابدارمون برای کتابخانه حوزه تهیه کردیم و او در حال دریافت فاکتور و پرداخت پول آنها بود و من به کتاب های خریداری شده می نگریستم و تو فکرم ناتوانی دست هامون و نداشتن توان حرکت و جابجای همشون موج می زد. داشتم به سنگینی کتابها و تعداد زیادشون فکر می کردم که صدای جوانی که چه عرض کنم نوجوان با غیرتی که دنبال به دست آوردن پول از راه حلال با ریختن عرق جبین بود از فکر بیرون آمدم. کمی که دقت کردم دیدم می گوید خانم می خواهید کمکتون کنم کتاب هاتون رو بیارم. منم از خدا خواسته سریع گفتم ممنون می شم بله. همکارم پرسید چقدر می گیرید گفت ده تومان ، من سریع گفتم خوبه بله بیارید. تو اون لحظه اصلا فکر نمی کردم به این که من و همکارم تو خودمون نمی دیدیم که بتونیم چند تای از آن کیسه های پر کتاب را بیاوریم. حالا چه جوری از این تازه جوان نحیف اما با غیرت سر به زیر این گونه توقع داریم همه را بلند کند و بیاورد. او جلوتر از ما می رفت من خوشحال از این که فقط کتاب های خریداری شده خود را می آورم و مجبور نیستم به هر مصیبتی شده کتاب های حوزه را بیاورم. چشمان شادم لحظه ای پر از افسوس شد برای خودم. چرا من فکر حجم کتاب ها و مقدار توان بلند کردن این جوان نیستم. چرا هر آنچه برای خود و عضلات دستم می پسندم ، برای هم نوع خودم نمی خواهم. در لحظه از خودم بدم آمد و برای خودم که این قدر قساوت قلب دارم افسوس خوردم و نگران شدم . از پشت سرش دوان دوان گفتم ببخشید کمی از آن پلاستیک ها را به خودمان بدهید شما به رباط های دستتان بیش از اندازه فشار می آید با حالتی پر از غرور گفت نه خانم من راحتم می آورم و به راهش ادامه داد من که می دانستم تا رسیدن به درب ۱۷ راه زیادی در پیش داشتیم راهی که علاوه بر سنگینی بار سر بالایی هم بود چاره ای به نظرم رسید و با حالتی نگران رو به جوان کردم و گفتم ببخشید کیسه های من رو هم شما برداشتید آن ها توان ندارند همین الانه که پاره بشوند و دسته اشون که پاره بشه بردنشون تا خونه برام سخت می شه لطفا این چند تا کیسه کتاب رو بدید ما می یاریم هر طوری بود ازش گرفتم در حالی که همکارم هم جا خورده بود چون به خوبی می دونست که کتاب های خریداری شده مال حوزه بود. همین طور که می رفتیم از پشت بهش دقت می کردم بیشتر تعجب می کردم از این همه همت و تلاش و در اطراف می دیدم جوان هایی که حتی به خودشون زحمت بالا کشیدن شلوارهاشون رو نمی دهند ، چه برسد به کار کردن و حمل بار برای امرار معاش و جوان هایی که تنها مشغله اشون همراهی با دوست دخترشونه. تو همین فکرها بودم که دیدم نفس نفس زنان و خسته بارها رو روی زمین گذاشت ما رو که دید از پشت سرش داریم بهش نزدیک می شویم قصد برداشتن بارها و ادامه مسیر رو کرد که بهش اشاره کردم نه بگذار باشه. به هر زحمتی بود سربالایی تند رو طی کردیم و با لبان تشنه بهش رسیدیم گفتم صبر کنید کمی استراحت کنید و به همکارم که دستش بار کمتری بود گفتم از اغذیه فروشی که کمی بالاتر بود آب برامون بگیره. گفت من آب دارم خواستم وسایل را بر زمین بگذارم و برم آب بگیرم که همکارم پیش دستی کرد گفت من می گیرم گفتم دو تا بگیر گفت من نمی خوام آب دارم . سعی کردم آن جوان نشنود گفتم یکی هم برای ایشون بگیر . رفت که آب بگیره رو به جوان کردم و گفتم از شهرستان اومدی گفت آره از فلان شهرستان اومدم وقتی اسم شهرش رو شنیدم دیگه برام مسجل شد که جوان خودساخته ای است و همکارم با دو تا بطری آب معدنی خنک برگشت و به جوان تعارف کردم گفت نه من آب نمی خورم اصرار نکردم و خودم هم چون استراحت کوتاهی کردم احساس تشنگیم فروکش کرد پس به راهمون ادامه دادیم تا رسیدیم به محل قرارگون با طلبه ها جلوی درب ۱۷ ، پولی که با جوان طی کرده بودم را دو برابر حساب کردم و آب معدنیش رو هم با روی باز پذیرفت و با تشکر رفت. حالا طلبه هایی که تا اون لحظه جای خالیشون احساس می شد ، دورمون جمع شدند و شروع کردن به حرف و حدیث و قضاوت. یکی گفت خانم چقدر بهش دادید به ما می دادید براتون می آوردیم. یکی با طعنه گفت خانم شما ما رو معطل کردید، برای خودتون کتاب خریدید.خلاصه هر کسی از ظن خود شد یار من و ما رو غرق کرد، تو دریای بی مروتی خودش، ما هم غرق در خستگی خودمون که می دونستیم این کتاب ها مال ما نیست سعی کردیم با خونسردی تموم جوابشون رو بدیم رو به برخی از آن ها ، موضوعات تحقیقی که کار می کردند رو نام بردم و اسامی کتاب مرتبط با موضوعش رو . لحظه ای بعد احساس ندامت رو تو نگاه تک تک اشون می دیدم که با تحسین همراه شده بود. کنار هم بودیم و می گفتند برخی هنوز نیومدن در حالی که ما از ساعت ۴ و نیم اومدیم چرا بعضی ها حق الناس می کنند و وقت شناس نیستند و من غرق در فکر که طلبه ها صدام کردند خانم خانم اتوبوس اومد ولی من که هنوز بهش زنگ نزدم که همه اومدن بیاد ما رو سوار کنه تو همین حین طلبه هایی که زود اومده بودند و دیگه خسته شده بودند به سمت اتوبوس رفتند و همگی سوار شدند. حالا من منتظر اومدن کتابدارمون که هنوز حساب و کتاب و فاکتور گرفتنش تموم نشده بود که ازش جدا شده بودیم و در حال گرفتن شماره اش به سمت اتوبوس رفتم و به راننده گفتم چند نفر هنوز نیومدن من که به شما زنگ نزده بودم چرا اومدید او در جواب گفت من چند ساعتی کنار خیابون پارک کردم کسی بهم گیر نداد ولی بعدا همش پلیس اومد و گفت حرکت کن. منم مجبور شدم چند بار این خیابان را بروم و برگردم. تو همین لحظه پلیس راهنمایی رانندگی اومد و گفت حرکت کنید توقف اینجا ایجاد ترافیک می کنه سریعتر حرکت کنید. راننده انگار آماده بود که دستور این چنینی صادر بشه بدون اینکه با التماس از پلیس بخواهد تا بمونه و مسافرهاش رو تکمیل کنه سریع حرکت کرد. ما همه با هم می گفتیم آقا نرو چه جوری خونه برگردند؟ شاید همه پولشون رو کتاب خریده باشند ، او هم گوشش بدهکار حرف ما نبود رفت و رفت و رفت، وقتی دید ما ساکت شدنی نیستیم جلوی ماشینی که تصادف کرده بود و منتظر اومدن پلیس راهنمایی رانندگی برای کشیدن کروکی بود ایستاد. تازه شروع کرد با خیال راحت گفت حالا تا پلیس بیاد وقت داریم به دوستانتون زنگ بزنید بیاند. منم سریع شماره کتابدارمون رو گرفتم کجایی عزیزم گفت درب ۱۷ ولی شما رو نمی بینم ماجرا رو براش توضیح دادم اول ناراحت شد و بعد گفتم الان کنار خیابون ایستادیم پس خیابون رو به سمت حرکت ماشین ها طی کنید تا به ما برسید ایشون هم با کمک یک پلیس به قول خودشان انسان هر جوری بود دوان دوان به ما پیوستند. برخی طلبه ها اظهار دلسوزی کردند از جا گذاشتن همکارمون و برخی دیگر شروع کردند به تکه انداختن که چون همکارشون هست بهش می خندند و براش اظهار دلسوزی می کنند و امان از وقتی ما دیر کنیم. یکی از همراهانمون هم از اول تا آخر می گفت بگو بیاند دیگه، بگو بیاند دیگه، انگار تا الان من به دیر کرده ها پشت تلفن می گم نیاید دیگه یا دیدتر بیاید دیگه. نمی دونم چی بگم، ولی مصیبتیه راضی نگه داشتن همه . هنوز خبری از دو خواهر طلبه امون نبود که دیر کرده بودند. زنگ پشت زنگ بود که به آن ها زده می شد. ولی هنوز درب ۱۷ رو پیدا نکردند. زمانی گذشت پرسان پرسان به درب ۱۷ رسیدن و ازشون خواستم تا می تونند به سمتی که ماشین های خیابان در حرکتند بدوند تا به ما ملحق شوند. از ماشین پیاده شدم و به سمتی که انتظار آمدنشان را می کشم خیره شدم پلیس تازه در صحنه تصادف حاضر می شود می بینم که به سوی من و اتوبوس می آید تا حرکت کنیم. ماشین ها از کنارم طعنه گونه می گذرند و من همچنان می نگرم، تا شاید کسی را ببینم که نگران و مضطرب به سمتم می دود. می بینم آری دو نفر را که راه می آیند و مرا که می بینند کمی تندتر قدم برمی دارند، با اشاره دست آن ها و پلیسی را که به سمتم می آید را متوجه می کنم که منتظرم و آماده حرکت در صورت رسیدن آنها. با دلی سبکبال سوار می شوم و به راننده می گویم که درب عقب را بزند تا آنها سوار شوند و رو به همه می گویم آن ها به اندازه کافی خسته هستند شما الان غرغر نکنید و آنها نیز می پذیرند و دو خواهر از راه می رسند و بدون هیچ صحبتی در جایشان قرار می گیرند و از راننده ای که از صبح تا حالا زیاد با اعصابم بازی کرده است، درخواست می کنم حرکت کند. کمی که گذشت صدای غرها بلند شد و از دو خواهر خواستم از دوستانشون به خاطر تاخیر پیش آمده عذرخواهی کنند که یکی از آنها منکر این کار شد و گفت لزومی ندارد و من با قاطعیت گفتم لازم است و باید به جلوی اتوبوس بیایند و تمام دوستانتان و اساتید را خطاب قرار دهند و عذر بخواهند . در هر صورت یکی از آنها پذیرفت و عذرخواهی کرد و دیگری پوز خندی به خواهرش و دیگران تحویل داد. دیگر غرق در خستگی چند صلوات از آنها گرفتم و سر جایم نشستم. غرق در افکار مختلفم، در فکر سروشم که حذفش کردم تا دوباره دانلودش کنم برای حل مشکل کندیش و حال دیگر کدفعالسازی برایم نمی آید و در فکر تمرین هایی که انجامشان نداده ام و در فکر خانه، مادر،کارهای بسیاری که انتظار آمدنم را می کشند. در افکارم در حال گم شدن بودم که صدای باز شدن در اتوبوس و سرازیر شدن سیلی از قطرات باران مرا به خود آورد. راننده درب را زده بود تا باز شود و موتوری که زن و مردی بر آن سوار بودند و در باران کاملا خیس شده بودند، با اشاره راننده کنار درب اتوبوس ترمز کردند. راننده از مرد مسیرش را پرسید و او جواب داد و رو به مرد کرد و گفت مسیرمان یکی است اگر می خواهید خانم را سوار کنم تا بیش از این خیس نشوند. مرد و زن متحیرانه یکدیگر را نگاه کردند و مرد با اشاره سر زنش را به سوار شدن و نجات از خیش شدن بیشتر زیر باران ترقیب کرد. زن از پله ها بالا آمد و بر روی صندلی خالی که در رفتمان جای یکی از اساتید بود و زودتر از ما به خانه بازگشته بود نشست. برایم آمدن صبح و نگه نداشتن راننده برای سوار شدن بین راه یکی از طلاب و منتظر نشدن برای آمدن طلاب هنگام بازگشتمان مرور شد و حالا کاری انسان دوستانه و سوارکردن زنی برای محفوظ ماندن از خیس شدن زیر باران . از فکرم می گذرد مرز باریک و فاصله کوتاهی که گاهی بین خوب بودن و بد بودن است و این که چه ناجوانمردانه است گاهی قضاوت هایمان و کارهایمان اگر فقط خود را در نظر بگیریم و خواسته ها و پسندهای خودمان را.
تمرین حس مکان ۱۹ اردیبهشت تکمیل ۲۱ اردیبهشت به مناسبت بازدید از نمایشگاه کتاب تهران