گذر از تلخی دیروز
شب بود. کنار تلویزیون در حال بازیگوشی دوران کودکی بودم. غم و غمگینی کمتر دیده بودم. بیشتر روز را در حیاط خانه پر از چمن و درخت امان با خاله بازی های کودکانه می گذراندم. گاهی وقت ها هم با بچه ها در کوچه بازی می کردیم. البته کوچه که نه خیابان چرا که خانه ما کنار جاده اصلی محل بود و کوچه ای نداشت. ولی حیاط بزرگ و باصفایی داشتیم که کمتر هوس رفتن به خیابان و بازی با بچه ها را پیدا می کردیم. خانواده ای بودیم که پدر و مادرمان از قبل فکر همبازی امان را کرده بودند. همبازی از جنس خواهر و برادر تا کمتر نیاز باشد برای بازی بیرون برویم. روزگار شیرینی بود. ولی تلخی بزرگی در پیش بود. جلوی تلویزیون نشسته بودیم که اخبار از بد حالی بزرگ مردی که کمتر شناخته بودمش خبر داد. گوینده تلویزیون از مردم خواست برای شفایش دست به دعا شوند. تازه با بی تابی مادرم در پنج سالگی ابهتش را درک می کردم.
با شنیدن این خبر چشمان مادرم از امواج اشک سیلابی شد. چادر نماز زیبایش را به سرانداخت و دستم را گرفت و از عرض خیابان رد شدیم، حالا جلوی درب مسجد بودیم. از دالان تاریک حیاط مسجد گذشتیم و به صحن رسیدیم. دست در دست مادرم نبضم به بلندای پژواک کوه های کوهستانی می تپید. سجاده و قرآنی را برداشت و اول شروع به خواندن نماز کرد. من هم به تقلیدش نماز ادا کردم. حالا دیگر نمازش تمام شد، به سجده رفت و با صدا گریه می کرد و از خدا درخواست شفای آن بزرگ مرد را می کرد. قرآن خواند و بعد از آن به خانه آمدیم. بعداز آن را زیاد به یاد نمی آورم. شاید از خستگی خوابم برده باشد. چرا که بیشتر شب ها از فرط خستگی آن چنان خوابمان می برد که انگار از دنیا رفته ایم. صبح وقتی از خواب بچگی بیدار شدم. پس از خوردن صبحانه در حالی که مادرم به انجام کارهای منزل مشغول بود، اجازه گرفتم و جلوی درب خانه رفتم. در همسایگی مسجد کوچه روبرویی ما دختری بود که یک سالی از من بزرگتر بود. با دیدنش شادی به دیدنم آمد. او نیز مرا دید، از عرض خیابان گذشت و به من رسید. سلام کردم ولی جوابم را نداد. شروع کرد به صحبت: امام اتونم که مرد. لحظه بهت زده شدم. قلبم به تپش شدیدی افتاد. لحظه ای بعد دیگر گوش هایم نمی شنید. چشمانم شروع به باریدن کرده بود. از حیاط خانه گذشتم و خود را به دامن مادر رساندم. مادرم در حال پاک کردن اشک هایم شده بود. سوال های پی در پی از من می پرسید. با نوازش های عاشقانه اش تازه زبانم باز شد. به مادرم با صدایی پر ز بغض و ناله گفتم: مامان زهره می گه امامتون مرده. مادرم که تازه متوجه حرفم شده بود، شروع کرد به گریه و زاری با دست بر سر و صورت خود می زد. در آشپزخانه بود که این خبر را به او دادم. در حالت اشک و ناله سریع رادیوی خود را روشن کرد و خبر را گوینده رادیو بازگو می کرد. حالا این من بودم که با دست های کوچکم اشک های مادرم را پاک می کردم و با بچگی ام سعی می کردم مادرم را آرام کنم. ولی آرامش برگشتنی نبود. روزها مادر و پدر ما را خانه عموی پدرم می گذاشتند و خودشان برای مراسم تشییع و غیره می رفتند.
بزرگی این بزرگ مردتاریخ درآن روزها در ذهنم نقش بست و تصویر زیبا و مهربانش که از تلویزیون پخش می شد در ذهنم ماندگار شد. در این برهه از زندگی ام بود که با بزرگ مردی آشنا شدم که رهبر و مقتدایمان بود. چندی نگذشت شادی روی خود را به ما نشان داد. آن روزی که رهبری شایسته جانشین ایشان شد. دیگر با گذر از آن حادثه تلخ کودکیم را با تجربه هایی دیگر گذراندم.
حالا بزرگ تر شدم دیگر باید خود را در آزمون بزرگی قرار دهم. آزمون بزرگ پابه رکاب بودن و گام نهادن در گام دوم به دستور فرمانده. دیگر زمان خامی و ناپختگی گذشته است، چرا که مقتدا امروز چشم امید به امثال من دارد، در حفظ، حراست از انقلاب و خودسازی و جامعه پردازی و تمدن سازی. پس باید تلاش کرد چرا که خرمشهرها در راه است.
عطش زیارت
بی خود نبود اگر امروز دلم حال و هوای زیارت داشت. دوستی خوش به حالت باد بر زبان جاری کرد و مرا سوزاند، لحظه ای هرم دوریت. زمینه درد و دلی شد و سیل خاطرات گذشته من از سختی روزگار تا گره گشای مشکل امروزش شود. در تصمیم اش بیشتر بیاندیشد. دلش تکانی به خود دهد که حل نکردن چنین مشکلاتی می تواند با گذشت زمان به کلافی سردر گم تبدیل شود و دیگر کسی را یارای باز کردن آن نیست. قرارم نبود سخن به درازای شکوه از دنیا و مشکلات خرد و کلانش بکشد، حکمت جاری شدن این کلمات بر زبانم را این گونه از زبانش شنیدم، سخن و درد و دل امروزتان مرا در تصمیمی که گرفته بودم دچار تردید کرد که باید به فکر خود و سلامتی بدن نیز بود و کمی درآمد و پول نباید باعث شود گره بزرگ و بزرگتر شود. باید از همت و باور انسان های بزرگ برای خرد کردن مشکلات زندگی کمک گرفت. آری پیام زیبایت الان باعث شد دوباره خاطره امروز جلوی چشمم اکران شود. حال و هوای زیارت امام رضا(ع) و دعاگو بودنت را در قالب نثری زیبا برایم بازگو نموده ای و پیامت از نبودنت در کلاس فردا خبر می دهد و از این زائر آقایی و دعاگویم بودن می گویی و درخواست جزوه کلاس فردا را می کنی و من با شوق سمعا و طاعتا را بر زبان جاری می کنم و به حال دلم می اندیشم که امروز با غباری از اشک به پابوس آقا رسید آن هم برکت دعای تو ای دوست.
ولی این بار می ترسم
چشم انتظار ظهور
سالیانی است که چشمانم در پنجره ای رو به فردای ظهور قاب است و عنکبوت ظلم تاری از هجران بر آن بسته و سال هاست برای آمدنت لحظه شماری می کنم.
یابن الزهرا ! ببین و نظاره کن چگونه ثانیه ها، لحظه ها، ساعت های در گذر ز هجر و فراقت بی حوصله اند! بیا مهدی جان بیا و معنای لحظه های بی قراریمان شو.
ای ماه چهارده ز پشت ابر غیبت بدر آی! حیف و صد حیف که دیدگان را شوق وصال است ولی چه سود که فروغ دیده نیست.
بیا یابن الحسن بیا و سرمه چشمان غمزده ز طوفان بلایمان شو. بیا تا سر بر آستانت نهاده و عقده دل بگشاییم. می میرم برای دمی که بانگی به گوش رسد و گوید :« ای منتظر غمگین مباش قدری تحمل بیشتر گردی به پا شد در افق گویی سواری می رسد»اما تنها سرمایه چشمهایم را نذر آمدنت می کنم و می گریم و می نالم تا به قدیمی ترین آرزوی دلم رسم و زیر مژگان نگاهت جان سپارم.
چه وجد برانگیز است اگر بانگ انا المهدی را ز کعبه عشق بشنوم و خالصانه گرداگردش طواف عشق به جا آرم.
فقط این را بدان امید دل های نومیدان که صبح ظهور را با سبد سبد گل یاس چشم در راهم.
خادم المهدی
دلم را در مسجد جا گذاشته ام. چه روزگار زیبایی بود. هنوز شادی آن سه روز برایم تکرار نشده است. غم دیدگانم را سیلابی می کند، وقتی دوباره خاطرات آن سه روز را در ذهنم مرور می کنم. کاش دوباره تکرار می شد. چه عاشقانه با هر زحمتی بود خود را به مسجد رساندیم. به همین راحتی نباید از ذکر آن بگذرم. ساعت کاری هنوز تمام نشده بود. ذهنم خیلی درگیر بود. دیگر طاقتم طاق شده بود. دلهره داشتم. دلهره از این که اگر به خودم نجنبم ممکن است افتخار خادمیت را که همیشه برایش لحظه شماری می کردم از دست بدهم. تصمیمم را گرفتم. دل را به دریا زدم و به دفتر مدیر وارد شدم و درخواست کردم یک ساعت زودتر کار را تعطیل کنم. آنقدر منصف بودن که ساعت ها و روزهایی را که از مرخصی استفاده نکرده بودم را از یاد نبردند و اجازه دهند زودتر خانه بروم. با شوق تمام به خانه رسیدم. ساک کوچکم را برداشتم. دو تکه لباس، وسایل شخصی ام را در آن گذاشتم و وضو گرفتم. منتظر بودم. منتظر دوستانم که آژانس بگیرند و دنبالم بیایند. زنگ زدند و گفتند که رفته اند مسجد محله ما نمازشان را بخوانند. معطل نکردم نمازم را خواندم و خودم را به مسجد رساندم. در حال خروج از مسجد بودن مرا دیدند. به سوی آمدند و سوار آژانس شدیم. در مسیر از افتخار خادمی که نصیبمان شده بود سرشار از شور و اشتیاق رسیدن بودیم. اصلا احساس نکردیم که 4 نفری عقب نشسته بودیم و جایمان تنگ است. این لحظات همچون برق و باد گذشت. به مسجد جمکران رسیدیم. یکی از دوستان همراهمان که تمام این خدمت را مدیون او بودیم و باعث شده بود در سایت ثبت نام کنیم، کارها را هماهنگ نمود. خود را به سرخادم آنجا معرفی کردیم و به هر کدام از ما مسوولیتی واگذار شد و سه روز تا نیمه شعبان و ولادت امام زمان (عج) را در آن مکان مقدس به سر بردیم که یادآوریش برایمان خاطرات بسیاری را در بر دارد.