نگار غریب
شعر مسافر صحرا
الا مسافر صحرا خدا کند که بیایی
نگار یکه و تنها خدا کند که بیایی
خدا کند تو بیایی غم از دلم برود
شود ببینمت آیا؟ خدا کند که بیایی
به خون نشسته دل از دوریت نگار غریب
تویی تو مرحم دل ها خدا کند که بیایی
دلم ز سیلی دشمن ببین که پر خون است
شفای سینه ی زهرا خدا کند که بیایی
به “خلوتم” گذری کن که دل بیفشانم
شکوه بغض دل ما خدا کند که بیایی
کتاب حریم خلوت دوست، گلچین اشعار سیدامیر عربی(خلوت)، کرج:انتشارات مدیر فلاح، چاپ اول، تابستان ۱۳۸۵، ص ۹
رب رحیمم به لحظه نزدیک کن...
سه شنبه ۲۹ خرداد، بعدازظهر ساعت ۱۸
ای تمام قرارم، بی تو بی قرارم، ای تمام امیدم، بی تو بی امیدم، ای تمام شُکوهم، بی تو بی شُکوهم، ای تمام وجودم، بی تو بی وجودم
ای دریغُ، ای دریغم از دل بی صبورم، ای شِکوه دل، ای شُکوه وجودم، لبالب شد دل بی فروغم، ز غم های بی سُرورم.
تو را خواهم. تو را دارم در احساسم. پس چه غصه، چه غم، در این دل با وجودم. گل از گلم شکفت.
تو را که یاد آرم، غم از چهره گیرم، چرا که تویی نازنینم. به تکاپو خواهم ز دل و دیده، دیدنت را، بودنت را، با ظهورت.
اگر سوی ما آیی، غم از دل برود با وجودت. ای تمام وجودم، ای تمام شُکوهم، ای تمام امیدم، ای تمام قرارم، با تمام احساسم دعا دعا گویم با دو دست کشیده ره به سوی رب رحیمم که به لحظه نزدیک کن رسیدن مسافر غریبم. بیا مسافر غریبم
اللهم عجل لولیک الفرج
تحقق یک رویا
خداوندا رسان آقای ما را
ظهور حضرت مولای ما را
خداوندا رسان دیدار مهدی
امام غائب والای ما را
فرج را کن نصیب خلق عالم
و با این شادمان دلهای ما را
ببخشا باقی دوران غیبت
و پایانی بده غمهای ما را
نمایان کن فروغ روی حضرت
و روشن کن به او دنیای ما را
رسان آن دولت دیدار جانان
وصال یار بی همتای ما را
رسان آن وعده حق را به زودی
محقق کن دگر رؤیای ما را
#شعرمهدوی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
احساس با تو بودن
#قلم-خودم #تولیدی
من در کنار تو معنا گرفتم. با وجودت وجود یافتم. سرتاسر راه های بی رهگذر را پیمودم. لحظه ای پایم در چاله ای لغزید، به سنگی خورد و مجروح شد. پس از رفتن باز نماندم تا از سایه ات عقب نمانم. سراسر این لحظات را احساس با تو بودن، پر کرد.
غم نداشتن ها، ندیدن ها، نبودن ها را به گور نسیان سپردم. با صدای رسا در گوش دلم نجوا کردم تا سرسپردگی ملکه ذهنی ام شود. دست در دستان پر ز مهرت سپردم. کاسه ای آب و سنگ پشت سر دوری ها ریختم تا برود و دیگر باز نگردد.
لب به سخن گشودن دل بی کینه می خواهد. پس فراموش کردم خشم ها و خصم ها را تا لب به سخن باز کنم. دلم برای آرامش تنگ شده است و گوشم خیلی توان شنیدن ندارد.
چه می شود کرد؟ از این همه غم به کجا می توان کوچ کرد. گاهی کوچ اجباری چاره آسایش است. پس گاهی گریزی است از منجلاب سختی ها به سوی سایه فرح و آسودن.
چه سخت است آزمون و آزمودن. سخت تر از آن روز نتیجه که غم فرو می کشد تو را در خود، خودی مملو از منیت. هرچند که بسیار کوشیدی در کمرنگ کردن و از بین بردنش ولی اغواهای گاه و بیگاه ابلیس گاهی کار خودش را می کند. پس نباید غفلت کرد، چرا که لحظه ای بی خیالی پر از خش می کند شیشه احساس با تو بودن را و حاصل یک عمر زحمت و مبارزه را به باد فنا می دهد.
تمرین بندگی
#قلم خودم #تولیدی
چه دل انگیز شروع شد، چون همیشه و کوچه شهر که پر شده بود از رنگ های بی خدایی، لحظاتی به گنجایش سی روز تمرین کرد احساس بندگی را با یادآوری الذی انزلت فیه القرآن و با نوای ربناهای سحری و گوش به فرمان دل دادن دلی سرشار ز حضور خدای خوب و رحمانی.
اما عرض و طول کوچه شهر رمضان را که طی کردیم به اندازه سی قدم از روزها و شب ها و سحری ها و افطاری ها تا مهیا شویم برای گوش به فرمان مولا بودن در طول یک عمر زندگی یک ساله و چه اندازه می توان تضمین کرد این امروز و رسیدن ها را تا فردایی که امید توبه باشد.
پس امروز را پیوسته و آهسته مرور می کنم تا گام به گام خود را به ایستگاه بندگی و احساس با تو بودن در سال آینده رسانم اگر خدا خواهد.