خزون بهاری
نگذار حضورت کمرنگ یا حتی بی رنگ بشه تو زندگیم. رنگ بزن دلم رو. شوری از رنگ ها بیافرین و زندگیم رو رنگین کمان رنگ ها کن با حضورت تو خزونی که بهار شده.
شدن تا نشدن
از شدن تا نشدن فاصله ای نیست جز یک نون که برای خیلی ها حکم بودن و نبودن دارد.
صدای دلم
خدایا به فریاد دلم رس، ای فریاد رس بی همتا. تمام لحظات از جلوی چشمم می گذرد. صدا صدا صدا می آید از دلم.
وقتی که می خواهی بنویسی، قلم در دست می گیری و می نویسی از درونت، از لطمه های دل #رقیه، از سوز دل #سکینه، از آه #زینب، از خرابه #شام، از دختر بی پدر و از یتیمی سربریده، از آب نرسیده، از مشک #عباس، از وفای سقا، از امان نامه #شمر، از کوچکی مغز #عمر، از بی بصیرتی های لشکریان.
وای از دل #زینب، دل بی قرار #رباب. وای از #اصغر بی سر، از #علمدار #باوفا، از شور و احساس خدا، از غم دل، از کوچه احساس، از درددل با خدا در تنگنای بازار #شام، از کوچه بی عابر از گفتن یا نگفتن، لب گزیدن دیگر فایده ندارد. شب با تمام غربتش غربت زده ام کرده است. گریانی دیده و بغض گلو اگر در غم #حسین نباشد و فقط برای نفس و دل باشد دیگر نمی توان به آن تکیه کرد.
نذر جان
#محرم #به_قلم_خودم #تولیدی #من_حسینی_ام #شهادت #یادداشت_روز #حسین_ثارالله #علمدار_حسین
بر سر کوچه های رنگین کمان پرچمی از رنگ ها پیداست. اما دل را باید به یاد عطش کودکان سیه پوش کرد اگر مدعی حقوق بشری. غم دل های نگران را باید دید. کوچه های سرد آدمیت را نگران باید کرد. دل را به عطش باید سپرد. به لب، مشک بی آب علمدار رساند. چشم ها را به عطش رقیه، هُرم نفس های اصغر، به دست های جدا ز تن یادگار غریب آل الله روشن باید کرد. باید در کوچه های بنی هاشم نفس نفس زد تا با حس غربت، محرمی از شور آفرید. دلی پر از نور، در پناه حسین. کوچه های هر یک سر به ندای هل من ناصر ینصرنی ارباب می دهند. صدای طبل ها و سنج ها، صدای شور، صدای زندگی می آید. تبی از جنس شعور و حضور قلبم را می فشارد. تب دارش می شوم، تب ندیدنش ارباب را می گویم. چشم را یارای دیدنش نیست. کاش با دیدن دیدگان اشکبارش در عزای جدش می توانستم بشویم دل را ز بار و انبار گناه. چه می شود مرا بوی پیراهن یوسف می آید. بوی پیراهن عزای مردی از قبیله خورشید. از راه می رسد ماه محرم. ماهی که حسین محرم دلها می شود. ماه محرم ماه راز گل سرخ. راز مظلومیت 72 شهید سر ز تن جدا. یاد کبوتر شش ماهه، آبله های سه ساله، قدی خمیده و نماز شبی نشسته.
سیه پوش می شوم در عزایت ای سپهسالار عشق. به مادرت، به خواهرت، به دردانه ات قسم دوستت دارم. با اشک هایم سیلی از احساس به راه انداخته ام تا ببرد با خود منیتم را و سند مالکیتم به نامت بخورد هر چند ویرانه ای بیش نیستم. به سویت از خودم در فرارم، فراری از پوچی به هستی.
گُر می گیرد دلم از یادآوری شب قبل از هجوم خصم و می سوزد و تاول می زند و سوزشش را با تمام سلولهایم حس می کنم. آن چنان که توصیفش برایم جانکاه است.
مدد رسان با دست های ز تن جدایت به من چرا که نمی شود نگفت از از اهلا من العسل، کمر شکسته، هزار بار مردن و دوباره زنده شدن و دوباره جان در رهت نثار کردن که شعار نه بلکه آرمان یارانت بود. چه زیبا اندیشیدن و چه زیباتر بر زبان جاری ساختن و تنها به گفتن اکتفا نکردند با فدای جان، خویش را در راه رسیدن به آرمان جاودانه کردند.
شب آخر و یک غروب غمبار ، اتمام حجت، وفاداری یاران و انگشتانی که موج بلا را در فردایی بی غروب به تصویر کشید. تصویری از عطش اصغر، گوشواره پر ز خون، عمود خیمه فرو نشسته در خاک و خار مغیلان.
شبی پر از راز و نیاز به درگاه بی نیاز و این گونه این شب به صبح بلا مبدل می شود. طلوعی برای غروب خورشید عالم در سرزمینی محاصره شده پر از هجوم کرب و بلا . نمی توان نگفت از هنگامه ی اذان ظهر و نماز خوف و علمدار با وفا، غربت خورشید، آتش خیمه، شط بی وفا.
گرمای ثارالله دلهای سوخته را به جوش می آورد. دیگر مال و وقت اهمیتی ندارد در برابر عظمت فداکاریت. دیگر از نذر مال و وقت گذشته باید نذر جان کرد در رهت.
پیغام العطش کودکان
روز عاشوراست. دشمن محاصره را تنگ تر کرده است. منع آب بیشتر و آوردنش سخت تر می شود. همه اصحاب شهید شده اند. از خیمه ها صدا می آید. صدای العطش کودکان. این بار دیگر صدا را می شنوی. بی تاب می شوی. به آسمان می نگری. از خدا می خواهی با مشکی از آب به عهد خود وفا کنی. به حضور مولایت می رسی. با نگاهی پر سکوت رخصت می طلبی تا به فرات بزنی و آب بیاوری. مولایت مرور می کند مگر آسمان بی قمر می شود. باز هم صدا می آید. صدای العطش کودکان. گرمای عطش جان می سوزاند. در خیمه ات کودکان سینه های برهنه، بر زمین نمناک نهاده اند. اما کویر تشنگی حتی با رطوبت مشک های خالی از آب هم نمی نشیند. دلت نازکتر از آن است که صبوری به خرج دهد. دل آرام حسین، دلش می لرزد. دیگر امان نمی دهد. پا در رکاب اسب می نهد.
با هر زحمتی خود را به شریعه می رساند. یکی از میان لشکر دشمن فریاد می زند کیستی؟ و خود را معرفی می کنی و می گویی: ” اهل بیت پیامبر از بی آبی هلاک شدند و شما از آب منع می کنید؟” شدت عطش کودکان را بازگو می کنی تا عواطف را به جوش آوری ولی دریغ و حیف که رگ های انسانیت در درونشان خشکیده است. از سوی دشمن پاسخ می شنوی: ” برای من دیدن عطشت سخت است. اگر می توانستم به تو آب می دادم. اینک می خواهم خودت آب بنوشی.” خبر این سخن به عمرسعد می رسد و می گوید:” سر این سرباز را برایم بیاورید، زیرا دشمن ما را تقویت می کند.” ولی آن سرباز به عمرسعد می گوید:” این فکر را مکن. من او را به فرات فرستادم تا با ورود به جمع ما به او حمله ور شویم.”
به سوی آب خم می شوی. دست در شریعه می بری. مشتی از آب بالا می آوری تا سوزش تشنگی را بنشانی. تصویری از عطش کودکان در آب نقش می بندد. به یاد تشنگی برادر زیر لب زمزمه می کنی:” به خدا قسم از آب نمی نوشم، چون مولایم حسین تشنه است. او تشنه و تو آب بنوشی؟! ابداً ” مشک را پر ز آب می کنی. بر دوش راست و شمشیر در دست چپ از شریعه بیرون می زنی. به امید رساندن آب به خیمه ها تا هرم عطش کودکان بنشانی.
صدا می آید. صدای شیهه اسبان که سم به زمین می کوبند و بی تاب هجومند. صدای طغیان انسانیت را می شنوی. اما کودکان در سایه سار خیمه منتظرند. منتظر آمدنت. نبض عباس به هرم العطش کودکان می زند. معرکه شلوغ می شود. خصم دست بردار آب نیست. با ضربتی دست راستش به زمین می افتد. با شمشیری در دست چپ پاسبانی می کند از مشک. اما دست چپ را هم قلم می کنند. مشک آماج تیرها می شود. عمودی آهنین بر فرق سقا می نشیند. از فراز اسب بر زمین می افتد. زمین از افتادنش شرم می کند. صدای یا اخا ادرک اخاک، برادر را بر بالینش می کشاند. صدای گریه ملائک تا هفت آسمان بالا می رود. برادر قصد برگرداندن بدنت به خیمه دارد. اما مانعش می شوی و می گویی:” من از کودکان شرم می کنم چون وعده آب دادم ولی به عهدم وفا نکردم.” خصم گرداگردش خیمه می زند. زمین سر به زیر می اندازد، از فوج آدم هایی که حرمت علمدار می شکنند. جسم ات بر زمین می ماند تا پیغام العطش برای همیشه از تربت پاکت شنیده شود.