صدای طغیان انسانیت
صدا می آید.
صدای شیهه اسبان که سم به زمین می کوبند و بی تاب هجومند.
صدای طغیان انسانیت را می شنوی.
اما کودکان در سایه سار خیمه منتظرند.
منتظر آمدنت.
نبض عباس به هرم العطش کودکان می زند.
معرکه شلوغ می شود.
خصم دست بردار آب نیست. باضربتی دست راستش به زمین می افتد. با شمشیری در دست چپ پاسبانی می کند از مشک. اما دست چپ را هم قلم می کنند.
مشک آماج تیرها می شود. عمودی آهنین بر فرق سقا می نشیند. از فراز اسب بر زمین می افتد. زمین از افتادنش شرم می کند. صدای یا اخا ادرک اخاک، برادر را بر بالینش می کشاند. صدای گریه ملائک تا هفت آسمان بالا می رود.
خلایی از تو
مرا امشب در آغوشت بگیر و غرق در بوسه کن.
اوج عشق را از چشمان خیالیت می خوانم.
مرور خاطرات با تو بودن مرا مست می کند، در خلایی از تو.
بارش ابرها
گاهی راه گریزی نیست از بارش ابرهای ترهم و چه ندانسته غمت را تفسیر می کنند و چه نازیبا سرنوشتت را به تصویر می کشند.
قضاوت ها مرا به آن جا رساند که قفسی ساخته ام برای احساسم و با تمام وجود نگهبانیش را می دهم تا سیلابی ناجوانمردانه آن را به بازی نگیرد.
ملکه ذهنی
من در کنار تو معنا می گیرم. با صدای رسا در گوش دلم نجوا کردم تا سرسپردگی ملکه ذهنی ام شود. دست در دستان پر ز مهرت سپردم. کاسه ای آب و سنگ پشت سر دوری ها ریختم تا برود و دیگر باز نگردد.
باد و غزال
خودم را به باد فنا سپردم که دل به دلت نمی دهم. پس تا می توانی سعی کن دستت به دلم برسد وگرنه از دستت رفته این غزال تیز پای.