رقص خون
گاهی رقص خون باید کرد.
گاهی در موج خون باید خفت.
گاهی به ملائک باید پیوست.
گاهی عشق را باید تفسیر کرد.
گاهی در موج خون باید افتاد از اهواز تا خاش، از خرمشهر تا خزر.
ولی این کشتن ها زنده می کند دلهای مرده را.
بکشید جوانانمان را در چهل سالگی درخت پیر جماران تشنه نمی ماند، با خون های شهدا انقلاب آبیاری می شود.
دلم جا ماند
دستاوردهای انقلاب اسلامی3
عاشورا بود و دسته سینه زنی در امتداد خیابان می رفت و نوحه می خواند:
چه کربلاست امروز، چه پر بالست امروز
زینب رود اسیری، عباس کجاست امروز
هر چه ساعت به ظهر عاشورا نزدیکتر می شد، شور سینه زنی بیشتر می شد و مرد و زن با اشک و آه بیشتری جواب می دادند.
بانگ اذان ظهر که شروع شد، سنگباران هم شروع شد. خیمه های عزاداری را آتش می زدند و پرچم های حسینی را پاره می کردند. شعار مرگ بر ولایت فقیه می دادند. سنگ هایشان روی سر نمازگزاران ظهر عاشورا فرود می آمد! پدربزرگ همان جا سرش شکست! آه و ناله نکرد؛ فقط بر شمر و یزید لعنت فرستاد!
9دی که رفتیم وسط اقیانوس مردم عزادار به هتک حرمت عاشورا، سرحال بود و لبخند به لب داشت، با همان سر باندپیچی شده! در بین ما جوانان خشمگین از هتک حرمت ضد انقلاب به عاشورا و خیمه و پرچم حسینی، لبخندش برایم نامفهوم بود.
تعجبم را که دید گفت:
هر کس جلوی دستگاه امام حسین(ع) بایسته، عاقبتش بهتر از شمر و خولی و حرمله نیست!
سنت الهی همینه! یا باید در جبهه حق باشی یا در لشکر باطل! یا یزیدی باشی و یا حسینی!
اگر حسینی نیستی، نامت در سپاه یزید نوشته می شود! نمی شود در سپاه یزید باشی و برای حسین گریه کنی! چهارتا جوجه ضد انقلاب کاری نمی تونن بکنن! رضاخان با تمام یال و کوپالش کاری نتوانست بکند پسرجان! رضاقلدر بود! رحم و مروت با مردمش نداشت! دستش را با خون می شست و نان در خون مردم می زد! همان رضاقلدر روضه امام حسین(ع)را ممنوع کرد و روضه خوان ها و تعزیه خوان ها را انداخت گوشه ی زندان! فکر کرد چون شاه و سطانه می تونه جلوی دم و دستگاه امام حسین(ع) عرض اندام بکنه!
بعد انقلاب رو نبین که محرم و فاطمیه در هر کوچه و پس کوچه یک هیات و یک خیمه و یک ایستگاه صلواتی برپاست! هشتاد سال پیش جرم بود گریه کردن برای امام حسین(ع).
رضاخان فکرش را نمی کرد انگلیسی هایی که خودشان آوردنش، خودشان هم با ذلت از ایران بیرونش کنند! للهم اشغل الظالمین بالظالمین شد! ظالمی، ظالم دیگری را بیرون کرد!
رضاقلدر و پسرش هم سزای ایستادن جلوی دستگاه امام حسین(ع) رو گرفتن!
حالا رضاقلدر کجاست بیاد ببینه این همان مملکتی است که عزادارهاش رو به گلوله بست!
حالا بیاد ببینه این همه عزادار و هیات و تکیه و حسینیه و پرچم و علم رو!
از قدیم گفتند:
چراغی را که ایزد برافروزد
هر آنکس پف کند ریشش بسوزد
دستاوردهای انقلاب اسلامی2
صبح با بوسه پدر از خواب بیدار شد! دخترک از اینکه بابا موهایش را شانه کند و گل سر بزند چه ذوقی دارد! صورت بابا رو می بوسد و ناز می آید برای بابا! از همان نازهایی که بابا برایش غش و ضعف می رود!
وقتی بابا رانندگی می کند، از صندلی پشت سرک می کشد تا چشم های بابا را در آینه ببیند و بعد لبخندش را با لبخندی جواب بدهد و بعد بابا اخم کند و دعوایش کند که بشین سرجایت و کمربندت را ببند آرمیتای بابا! همه چیز خوب بود مثل همیشه، مثل همه روزهای با بابا بودن تا یک موتورسوار سیاه پوش آمد کنار ماشینشان! دلش آشوب شد! ترسید! کابوس بود! تاریک بود! صدای گلوله و خون! و پدری که پیش چشم دخترش به خون غلطتید!
حالا جلوی خانه شان حجله گذاشته اند و عکس بابا که می خندد. با رنگ سرخ نوشته اند دانشمند شهید، دایوش رضایی نژاد!
حاال این روزها خجالت می کشم در چشمان آرمیتا نگاه کنم! بگویم گناه پدرت چه بود؟ گناه پدرش نه! گناه همه ی ما! تقاص هر کس که بخواهد مستقل باشد و دستش را زانوی خودش بگیرد و یاعلی بگوید و بلند شود! تقاص هر کسی است که بخواهد گاو شیرده برای آمریکایی ها و اسراییلی ها نباشد در منطقه! آمریکایی ها محمد رضا شاه را دوست داشتند چون مثل بن سلمان سعودی بود! با پستانهای پر از شیر چرب و مفت! شاید سعودی ها گاهی لگدی هم بزنند ولی پهلوی ها لگد که هیچ، سواری هم می دادند!
وقتی مصدق و آیت الله کاشانی می خواستند نفت را ملی کنند، رزم آرا نخست وزیر بله قربانگوی شاه در مجلس نطق کرد که ما ایرانی ها حتی نمی توانیم یک آفتابه مسی درست کنیم، چه برسد که بتوانیم صنعت نفت مان را اداره کنیم!
حاال ولی وضعیت فرق می کند! آمریکایی ها فهمیده اند ایرانی ها اگر بخواهند از سلول بنیادی تا موشک ماهواره بر را به دست می آورند! از ذرات ریز نانو تا عظمت یک زیردریایی!
باید به آرمیتا بگویم وقتی دشمن فهمید سرعت رشد علمی ایرانی ها در جهان اول است، تحریم ها را جدی کرد! وقتی که دید با تحریم نمی تواند جلوی پیشرفت هسته ای را بگیرد، تررو کرد!
باید بگویم به پدرت افتخار کن که یک ملت به پدرت افتخار می کند!
گاهی که... ۱
گاهی که… قسمت اول
گاهی که دلم می گیرد، دست به دعا بر می دارم برای آمدنت.
گوشه ای از کنج دلم غوغا می شود و سکوت می شکند و صدای شکستن احساسم در گوشم می پیچد.
به خودم می گویم: آیا فریادرسی هست؟ و این گونه از منادی درون پاسخ می شنوم: الا بذکر الله تطمئن القلوب. چه کنجی را انتخاب کرده ام، تا چشم کار می کند، حضورت احساس می شود.
احساس با تو بودن را با عطشی مجنون وار سر می کشم. سیراب شدنم را جشن می گیرم با پایکوبی به درگاه بی نیازت.
ادامه دارد…