تعبیر خواب شاهزاده ای با اسب سپید
من هميشه از خدا يک زندگي آسماني با مردي پاک و مؤمن را طلب مي کردم و خوابي که آن شب ديدم سبب شد که منتظر او بمانم، حدود يک ماه بعد از ديدن آن خواب با خانواده اش به خواستگاري من آمدند. دقيقا به همان صورتي بود که در خواب ديده بودم لباسش، طرز نشستنش، و … همين سبب شد که من بدون هيچ معطلي پاسخ بگويم حتي در برابر خانواده اصرار و پافشاري مي کردم زيرا معتقد بودم که اين تقدير الهي و سرنوشت من است.
عروسي ما خيلي ساده برگزار شد و با يک مهماني خيلي ساده به خانه پدری او رفتيم و زندگي مشترک خود را آغاز کرديم. او هميشه يا جبهه بود يا در سپاه، حتي يکبار پدر ومادرم به من گفتند که ما کي بياييم که او خانه باشد و ببينيمش؟! و من پاسخي براي آنها نداشتم. آرزوي خودم اين بود که يکبار ناهار را کنار هم بخوريم!؟ او همه ما را دلداري مي داد و به مادرم مي گفت:«نگران نباشيد ما راه کربلا را باز مي کنيم».
هيچ وقت لحظه رفتنش را فراموش نمي کنم. نمي دانم چرا آن شب به دلم افتاده بود که اين آخرين خداحافظي است، قرار بود آن شب از خانه پدرش به خانه خودمان برويم و وسايل مختصرمان را هنوز جمع نکرده بودم، با ديدنش زدم زير گريه هر کاري کرد نتوانست آرامم کند. آخر سر هم ناراحت بلند شد که لباس بپوشد و بيرون برود. آرام گفتم:«مي خواهم پيش خودت گريه کنم نمي خواهم بعد از شهادتت گريه کنم که دشمن شاد شود».
روي زمين نشست. هيچ وقت اينطوري نديده بودمش. انگار خودش هم مي دانست که اين آخرين ديدار است. رو به من کرد و گفت:«دلم مي خواهد بعد از من ازدواج کني»، هرچند اين حرف براي من سخت است ولي از خدا خواسته ام که ما را در بهشت به هم برساند، و اين آخرين ديدار ما بود، ازدواجي که از ابتداي آن با عنايات الهي شروع شده بود و با شهادت او پايان پذيرفت.
به روایت همسر شهيد مسعود پرويز