اگه املی اينه ما املیم.
وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْر(عصر3)
همديگر را به حق سفارش و به شكيبايى توصيه كردهاند
اگه املی اینه ما املیم
بسیاری افراد تحت تأثیر شعار «خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت باش»، «قلب باید صاف باشه و خدا به عمل ما کار نداره»و.. می شوند و تقلید کورکورانه میکنند و دشمنان فرهنگ غنی ملی - مذهبی ما و هوس بازان برای رسیدن به خواسته خود از مغالطه اُمُّل کمک گرفته اند. آنها می گویند هرچیز سنّتی و قدیمی را باید کنار گذاشت تنها یک اُمُّل و کهنه گرا به گذشته خود چنگ می زند. آنها با این کار خود توانسته اند غیرت بسیاری مردان و حیای بسیاری از زنان را کم رنگ و یا بی رنگ کنند.
به همین دلیل فردی که از درون، “ارزش هایش” گرفته شده تلاش میکند از بیرون و با کمک ظواهر احساس ارزشمندی بیابد. در سایه شعار بد بودن سنّت ها مهمانی های مختلط شکل می گیرد، خانواده با هم پست ترین صحنه های ماهواره ای را می بینند، پدران مشوق دوستی دختر و پسر می شوند و زنان و دختران با تشویق مردان شان با بدن نیمه برهنه نزد غریبه ها ظاهر می شوند و پسران آرایش زنانه می کنند، سگ نجس در حریم خانه و اتاق خواب می آید، مشروب سر سفره ها حاضر می شود، ناموس برای مرد معنا نخواهد داشت و مردان از لاس زدن غریبه ها با همسران شان کک شان نمیگزد. و زنان از تکیه گاه و اقتداری شوهران خود بینصیب می شوند و زنان به شکل ابزاری ملعبه شهوت جنسی و مادی قرار می گیرند و…
خر برفت و خربرفت
ما از اين و آن تقليد كوركورانه میکنیم ولي از عقل كل و خالق عقل و انديشه تبعيت نمیکنيم. مولوي در مثنوي قضيه شيريني را نقل ميكند كه خيلي مفيد است. ميگويد: درويشي به يك خانقاه رفت. الاغش را به خادم آنجا سپرد و داخل شد، اهل خانقاه آن شب سور و ساتي نداشتند. مدتي فكر كردند كه بالاخره سور امشب را از كجا و از چه راهي تهيه كنند. بعد از قدري مباحثه و بگو مگو تصميم بر اين شد كه الاغ اين بابا را بدزدند و بفروشند و با پول آن شام مفصلي درست كنند. عدهاي رفتند، الاغ را فروختند و يك شام حسابي تهيه كرده آوردند، سفره را چيدند، گرداگرد آن نشستند و دم گرفتند. اين صوفيها گاهي اوقات يك دمهايي دارند كه در ضمن هو كشيدن جملات و شعرهايي هم زمزمه ميكنند مولوي ميگويد، شعري را كه اينها ميخوانند و مصرعي كه تكرار ميشد اين بود: «خر برفت و خر برفت وخر برفت»
در حقيقت يعني اين سوري را كه درست كرديم. و اين سفرهاي كه بر سر آن نشستهايم از آن خر است و آن خر هم رفت.صاحب خر هم كه از موضوع اطلاع نداشت، همراه ديگران بلكه بهتر از همه ميگفت: خر برفت و خر برفت و خر برفت.
سور تمام شد، دم گرفتنها هم تمام شد، از جا برخاستند و آماده رفتن شدند، درويش وقتي آمد سوار الاغش شود و برود، ديد الاغش نيست. به خادم گفت، الاغ ما چه شد؟
گفت: خوب آن را فروختند، شامي را كه امشب ميل فرموديد از پول فروش همين الاغ تهيه شده بود.
درويش گفت: چه الاغي؟ چه فروشي؟ چه شامي؟ من از هيچ چيز خبر ندارم!
گفت: چطور خبر نداري؟ پس چرا دم گرفته بودي كه، خر برفت و خربرفت و خر برفت. اتفاقاً تو داغتر و پرحرارتتر از همه اين جمله را تكرار ميكردي!
درويش بيچاره كه تازه متوجه قضيه شده بود، آهي كشيد و گفت:
خلق را تقليدشان بر باد داد
اي دو صد لعنت بر اين تقليد باد
پاسخ به شبهه
هر چیز قدیمی و سنّتی بد نیست. به عنوان مثال در قدیم میگفتیم دو دوتا میشه چهار تا الان بگوییم عصر تکنولوژی و ارتباطات است میشه شش تا؟! کدام عقل سلیمی این را قبول می کند. باید ها و ارزش های دینی (مانند لازم بودن حجاب، بد بودن اختلاط نامحرمان و…) ریشه در هست ها و جهان بینی توحیدی دارد و چیزی واقعی است نه اعتباری که گذشت زمان بتواند آن را فرسوده کند.
داستان : ملاک نادانی
مردی ادعای بزرگی کرده بود و میخواست پول خوبی به دست بیاورد اما این ادعا ممکن بود سرش را به باد دهد. او ادعا کرده بود که می تواند زیباترین لباس را که تا حالا احدی ندیده و نپوشیده است را برای شاه بدوزد. شاه او را استخدام کرد و کارگاه بزرگی در اختیارش قرار داد و اسباب مورد نیاز و رفاهش را برقرار ساخت. مرد در فکر فرو رفته بود. حالش حسابی گرفته شده بود او می ترسید که در آخر سرش را به باد دهد. کسی را به کارگاه راه نمی داد تا برای خودش چاره ای بیندیشد. بالاخره بعد از مدت ها اندیشیدن فکر زیرکانه ای به ذهنش زد. او ادعا کرد که لباس تا چند روز دیگر آماده می شود اما گفت این لباس خصوصیتی دارد و آن این که حرام زاده ها و احمق ها نمی توانند این لباس را ببینند. در روز موعد شاه هیأتی را برای بازدید از لباس عازم کرد وزیر و سرلشکر و همه وهمه با خدم و حشم رفتند و همه از ترس این که انگ حماقت و حرامزادگی با آنها بچسبد از لباس نادیدنی و نامریی تمجید کردند. وقتی شاه از نتیجه کار پرسید همه از لباس تعریف کردند و شاه روز تاج گذاری در ملأ عام آن لباس را به تن کرد و از ترس لب از لب نگشود ولی خشم او طوفانی شده بود. مردم همه با هم پچ پچ می کردند و شاه با غرور از بین جمعیت حرکت می کرد تا این که کودک عاقلی که از این احتیاط های کورکورانه چیزی در ذهن نداشت خنده کنان گفت هـ هـ هـ شاه رو ببینید لخت اومده تو خیابون و….
شعار این هشدار
إِنَّ فِي اخْتِلاَفِ اللَّيْلِ وَالنَّهَارِ وَمَا خَلَقَ اللّهُ فِي السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ لآيَاتٍ لِّقَوْمٍ يَتَّقُونَ ( یونس/ 6)
به راستى در آمد و رفت شب و روز و آنچه خدا در آسمانها و زمين آفريده براى مردمى كه پروا دارند دلايلى [آشكار] است.