چه بر ذهن نقش بسته؟
۲۹ فروردین۹۷
لب به سخن گشود، پای دلت را به این دنیا بازکن، شروع کن شروع، از کجا تا نا کجا، از خدا تا ناخدا، از شرق تا غرب چکیدن را ، مرغ پرید، قفس شکست ، دل، پر، گل، غم، کوه، دریا، سرسره ی سبکسر، شیرین کن ، شب که می رود شبپره کجاست؟ ذهنم می پرد، پلک می زنم ، قول دادی زیر قولت زدی ، کوه را با آن همه دریا تنها گذاشتی، دریا دریا، شب و غروب ، غم کوه پریشانی، پرده را کنار بزن، تند تند بنویس قلم از کاغذ برندار، سرعتت کم است، چه بر ذهن نقش بسته است آیا می دانی؟
مستکبران جهان چه می کنند با آزادی...
۳ اردیبهشت ۹۷
غنچه غم شکوفه می زند، دریا پر از تلاطم موج هاست ، دلم می گیرد از آب دریا ، کوچ شکوفه ها ، لبریز شدن از غصه ها که تند تند احساسم خم می شود از هجوم آن ها، آه از نوشتن نوشتن از درد دل ها ، کوه می آید، شب می رود، روز می آید در خلوت کوچه نور با سایه می جنگد تا روزنه ای به شادی یابد و شادی می لغزد و غم را می شکند و توپ بازی بچه های بی گناه سوری که درب اردوگاه به روی آنان بسته است و آواره شدن شاید می دانی پس شکوفه بزن نوار فیلم تند می گذرد غم می آید و توپ عینک مادربزرگ را می شکند. شکوه کوه ، روزنه امید و غم اسیری و انفجاری شبانه او را بیدار می کند . صبح که می شود مردم همه شادند و از شادی حمله موشکی آمریکا به شهرهایشان می گویند. این چه عاشقانه ای است تلاقی غم و شادی و الان احساس اش را می تواند در بوق و کرنا کند و فریاد بزند که چه می کنند مستکبران جهان با آزادی ، آزادگی و آزادی خواهان!؟
صدا مرا می برد نمی دانم تا کجا
15 اردیبهشت ۹۷
شروع کن شروع دوباره نوشتن جاگذاشتن قلم بر سفیدی کاغذ، قلم به دست بودن، کنار گذاشتن ،صدا می آید. صدای موتوری که می رود. به چه فکر می کنی؟ دریای شور و شب و شاه و گدا ، غم و لب و سخن گفتن با خدا، کوه به کوه رسید و دریا گم شد، غم پیدا شد و شعله آتش گرفت، چکاننده لطیفه ها کجاست؟ ساعت چند است؟ گاهی از ذهنم می روی و تنهایم می گذاری ، دست و پنجه را گم کرده ای ، دل در گرو باد داده ای، لبریز و پر و پر می شوی پر از احساس دریا، شعله ی گرما و شاه ریزه ریزه ، شب و شبپره آه تا کجا می روی؟ آیا می دانی تک تک می روی تا خدا. صداست که می آید. صدای هواپیما، صدای ممتد، صدا مرا با خود می برد. نمی دانم تا کجا.
دل در گرو او داد اما گذاشت و رفت
18 اردیبهشت ۹۷ ساعت۱۰ :۹شب
با خودت می گویی دل در گرو او داد. اما گذاشت و رفت. بی آن که به عواقبش فکر کند. به ذهنم می آید یک دفعه و ناگهانی. قلبم از یاد آوریش درد می گیرد و امروز هم مثل خیلی از روزها به سرنوشت او اندیشیدم که چگونه او را گذاشت و رفت. و به تعجب ذهنی ام این گونه جواب دادم : دوست داشتن را بلد نبود وگرنه اینقدر راحت نمی گذشت از یک دل عاشق. چقدر برای او که می داند و حس می کند که گذاشتن و رفتن کار راحتی نیست سخت است فهمش. دوست دارم ذهنش را ویرایش کند و پاک کند از سختی ها ، چه از قبلش و چه از بعدش، تا شاید قرار بگیرید این دل شوره زده از غم ها. لب به سخن گشودن و سخن گفتن در موردش رو دوست ندارد ولی نمی دانم چگونه در این زمان مرا به گوش می گیرد و از دل می گوید شاید بنش در حال بروز است و جرات و جسارت رو در رو شدن با آن را یافته است نمی دانم شاید گاهی باید مرزها را شکست و نگفت ها را نوشت یا گفت تا از زیر باری که همچون کوه سنگینی می کند بر دوش رها شد و نفسی چاق کرد و دست به دعا برداشت و رخ غم از چهره زدود. نمی دانم همه از جمله استاد از من ایراد می گیرند که چرا اینقدر ادبی می نویسم باید راحتتر باشم و قلم را از قید و بند ادبی نویسی رها کنم و نجات بدهم ولی نمی دانم چرا دست از سرم برنمی دارد. مادرم صدایم می کند. دخترم بلند شو، بلند شو سالاد درست کن و من سری به نشانه تائید تکان می دهم و او نیز که می داند زود بلند خواهم شد و سالادی زیبا درست خواهم کرد مرا تنها می گذارد تا ادامه دهم به نوشتن و به این که چگونه همچون همیشه با وقت کم در کوتاترین زمان کاری که به من واگذار شده را انجام دهم. اصلا کاری هست که به من سپرده نشود. نمی دانم شاید به قول استادی که امروز به عنوان سخنران نشستمان بود شاید خودم باعث این همه مسوولیت هستم. استاد می گفت: یکی از عوامل تحکیم خانواده توجه به تفاوت هاست در زن و مرد و مردها از زنانی که یک پا مردن برای خودشون زیاد خوششون نمی یاد. چون احساس می کنند او که تمام مسوولیت های مردانه را به عهده گرفته، دیگر نیازی به جنسی همچون مرد ندارد و گرایش به خانواده و زنش این گونه کم می شود. مردان افرادی دیداری هستند و با دیدن تحریک می شوند. با دیدن زنانی در کوچه و خیابان که سراسر ناز و نیاز هستند، به سوی آنان گرایش پیدا می کنند و گاهی در این خیابان ها زنانی نیز هستند که با علم کامل به این نیاز مرد یعنی به شکوه رساندن او، در اظهار نیاز به او از همسرش پیشی گرفته و جایی در قلب مرد برای خود دست و پا می کنند که زنش با چندین سال زندگی کردن در کنارش نتوانسته برای خود جور کند. پس باید آموخت و شناخت و به کار برد، تمام علمی که از یک مرد نیاز دارد یک زن.
بهار آمده و بهاریم
۲۳ اردیبهشت ساعت ۱۱ و ۳۸ شب
غوغایی در دلم هست که گفتن ندارد. خوابیدم و خوابم می یاد. یادم افتاد که امروز هیچ تمرینی انجام ندادم. شاید از بس کار داشتم. کمک خواستم ولی کسی وقت نداشت به کمکم بیاد. استاد گفت دقایقی در سکوت بنویسید، ولی صدا می آید. صدای زنی که از اعتیاد می نالد. همیشه صدای تلویزیون هنگام خوابیدن اذیتم می کند. ولی چه می شود کرد من که تنها ساکن این خانه نیستم. لب به سخن نمی گشایم چرا که بارها گفته ام و تاثیری نداشته است. آگهی بازرگانی را که نگو، دم به دقیقه قبل و بعد و بین برنامه ها پخش می شود. خودشان از این همه تکرار خسته نمی شوند. خدا پدر بی پولی رو بسوزاند که همه رو گرفتار کرده است. نمی دانم شاید دارم غر می زنم. چکار کنم انگار صدای تمام شدنش می آید و حرف از برملا کردن یا نکردن راز اعتیاد یک دختر است. در ذهنم توپی بالا و پایین می پرد، گلی می شکفد، غمی می رود و باغی پر از شکوفه می شود بهار آمده و بهاریم.