خادم المهدی
دلم را در مسجد جا گذاشته ام. چه روزگار زیبایی بود. هنوز شادی آن سه روز برایم تکرار نشده است. غم دیدگانم را سیلابی می کند، وقتی دوباره خاطرات آن سه روز را در ذهنم مرور می کنم. کاش دوباره تکرار می شد. چه عاشقانه با هر زحمتی بود خود را به مسجد رساندیم. به همین راحتی نباید از ذکر آن بگذرم. ساعت کاری هنوز تمام نشده بود. ذهنم خیلی درگیر بود. دیگر طاقتم طاق شده بود. دلهره داشتم. دلهره از این که اگر به خودم نجنبم ممکن است افتخار خادمیت را که همیشه برایش لحظه شماری می کردم از دست بدهم. تصمیمم را گرفتم. دل را به دریا زدم و به دفتر مدیر وارد شدم و درخواست کردم یک ساعت زودتر کار را تعطیل کنم. آنقدر منصف بودن که ساعت ها و روزهایی را که از مرخصی استفاده نکرده بودم را از یاد نبردند و اجازه دهند زودتر خانه بروم. با شوق تمام به خانه رسیدم. ساک کوچکم را برداشتم. دو تکه لباس، وسایل شخصی ام را در آن گذاشتم و وضو گرفتم. منتظر بودم. منتظر دوستانم که آژانس بگیرند و دنبالم بیایند. زنگ زدند و گفتند که رفته اند مسجد محله ما نمازشان را بخوانند. معطل نکردم نمازم را خواندم و خودم را به مسجد رساندم. در حال خروج از مسجد بودن مرا دیدند. به سوی آمدند و سوار آژانس شدیم. در مسیر از افتخار خادمی که نصیبمان شده بود سرشار از شور و اشتیاق رسیدن بودیم. اصلا احساس نکردیم که 4 نفری عقب نشسته بودیم و جایمان تنگ است. این لحظات همچون برق و باد گذشت. به مسجد جمکران رسیدیم. یکی از دوستان همراهمان که تمام این خدمت را مدیون او بودیم و باعث شده بود در سایت ثبت نام کنیم، کارها را هماهنگ نمود. خود را به سرخادم آنجا معرفی کردیم و به هر کدام از ما مسوولیتی واگذار شد و سه روز تا نیمه شعبان و ولادت امام زمان (عج) را در آن مکان مقدس به سر بردیم که یادآوریش برایمان خاطرات بسیاری را در بر دارد.
سواری می رسد
کاش با ظهورت در صبحی سفید دل پر ز غمم، کاشانه شادمانه ها می شد. به امید آن روز سپید و فراموش نشدنی اللهم عجل لولیک الفرج را سر می دهم و هر روز با قرار گرفتن بر روی صندلی محل کار چشمم را متنی زیبا با خطی خوش می نوازد «ای منتظر غمگین مباش قدری تحمل بیشتر گردی به پا شد در افق، گویی سواری می رسد» نوشته ای زیبا که بر دیوار نقش بسته است. نوشته ای پر ز احساس غم آمیخته در شادی. غم ندیدنت به چشم، به چشم گناه آلود. به یادم می آورد تحمل کردن، صبور بودن را به امید ظهور شادی آفرینت، به زودی زود که حتی خاک به پا شده از سواری که می رسد و نزدیک می شود در افق نشانه ای از آمدن و ظهورت ای امام غریب.
به بلندای آسمان سرفراز پرچمم
ای همیشه سربلند و سرفراز، پرچمم، کشورم
تا همیشه سربلند و سرفراز، پرچمم، کشورم
ای بر بلندای آسمان سربلند، پرچمم، کشورم
تا همیشه بمان بر لبم سربلند، پرچمم، کشورم
ای خدا پشت و پناه لشکرت، پرچمم، کشورم
تا ابد رهبرم قامتت پاینده، پرچمم، کشورم
ای سپهسالار مهدی با توام، پرچمم، کشورم
تا ظهور صاحب الامر مفتخر، پرچمم، کشورم
تا روزگار پر امید
امشب ذهنم همچون اسبی تیز پای، غرق در افکاری مهار نشدنی گاهی به این سو و آن سو می تازد. نمی دانم شاید اگر این فکرهای بیهوده مجالی می داد، قرارداد همیشگیم را با غم می گسستم و راهی دیاری در دوردست ها می شدم. لب بر لبخندهای عاشقانه می گشودم. در کنارت شوره زارها را به تالابی دل انگیز پر از گل های مرداب تبدیل می کردم تا موج آبی رنگ ها در کنار نیلوفری از شادی، نوید روزگاری پر ز امید را سر دهد.
تو می آیی
تویی آن شکوفه لبریز از زیبایی باغ انتظار که شکفتن فصل سبز ظهور را منتظری
تویی آن خشم فرو خورده زمین که صبح هر آدینه به امید شکفتن گل رویت ندبه می کنیم
شاید که این جمعه غروب کند انتظارمان تا دوباره بلبلان سرود عشق سرایند.
یابن الحسن در کجا یابم تو را !؟ در پس کدام ابر غیب گردیده ای !؟ فریاد پر سکوتم را نمی شنوی که در گلویم جا خوش کرده است.
می دانم خواهی آمد ای آخرین منجی !؟ و سرود شعر انتظار فصل تازه ای از زمزمه رود و خروش موج را تجربه خواهد کرد.
به امید آن روز نفس های مرده و نبض های خسته امان جانی دوباره می گیرد. تو می آیی و نگاه شور انگیزت سردی قلب فسرده را ذوب می کند.