از پرستاری اسیر جاسوس تا تربیت مرید
یکی از اسرا، که بارها با جاسوسیاش برای عراقیها سبب کتک خوردن بچهها از جمله حاج آقای ابوترابی شده بود، مریض شد. از شدت تب میسوخت و نیاز به پرستاری داشت اما کسی حاضر نبود به کسی که این همه در حق دیگران بدی کرده، رسیدگی کند. عراقیها هم گوشه آسایشگاه رهایش کردند. حاجی شب تا صبح بالای سرش نشست، مدام او را پاشویه میداد و به او رسیدگی می کرد. اسیر مزبور وقتی چشمانش را باز کرد و دید حاجی این گونه دارد از او پرستاری میکند از خجالت سرخ شد و پتو را روی سرش کشید. صدای گریهاش آسایشگاه را پر کرده بود. بعد از آن شده بود مرید حاجی. حاجی با محبتش او را زنده کرد.
حجت الاسلام سيد علي اكبر ابوترابي
منبع : منبع خاطرات: کتاب حجت الاسلام
از آدامس فروشی تا شهادت
با اینکه ما خودمان به پول آدامس فروشی نیاز داشتیم، ولی گاهی اوقات علی اجازه نمی داد من یا خودش فروش کنیم. وقتی می دید بچه ای از خودش فقیرتر است و وضع و حالش از ما بدتر است، او را جلو می فرستاد و می گفت: تو برو و تو اون ماشین، آدامس و شکلات را بفروش! خودش کنار می ایستاد و نگاه می کرد. من از این کار علی خیلی خوشم می آمد. با اینکه علی آن موقع شاید کلاس دوم یا سوم ابتدایی بود، من همه کارهایش را بی برو برگرد قبول داشتم. می دانستم درست عمل می کند.
نوجوانی شهید علی حسینی
منبع : کتاب دوران طلایی به نقل از کتاب دا
گریه برای پای مصنوعی
یك روز مجروحی را به بیمارستان آوردند كه حدود 16 سال سن داشت. هر دو پای وی تا قسمت ران قطع شده بود. وقتی دید گریه سر میدهیم، برای دادن روحیه به ما گفت: دعا كنید پای مصنوعی به من بدهند تا دوباره به جبهه بازگردم.
منبع : راوی: نصرت ذاكر كیش؛ ر. ك: هم پای مردان خطر، ص 93.
میتونی پیاده شی
از اصفهان به قم می رفت. صدای آهنگ مبتذلی که راننده گوش می کرد جلال رو آزار می داد. رفت و با خشرویی به راننده گفت: اگر امکان داره یا نوار رو خاموش کنید، یا برا خودتون بذارین. راننده با تمسخر گفت: اگه ناراحتی میتونی پیاده شی! جلال رفت توی فکر، هوای سرد و بیابان تاریک و … قصد کرد وجدان خفته راننده رو بیدار کنه، اینبار به راننده گفت: اگه خاموش نکنی پیاده می شم. راننده هم نه کم گذاشت و نه زیاد، پدال ترمز رو فشار داد و ایستاد و گفت بفرما! جلال پیاده شد. اتوبوس هنوز خیلی دور نشده بود که ایستاد! همینکه جلال به اتوبوس رسید راننده به جلال گفت: بیا بالا جوون، نوارو خاموش کردم. وقتی سالها بعد خبر شهادت جلال رو به آیه الله بهاءالدینی دادن، ایشون در حالی که به عکسش نگاه می کرد فرمود: امام زمان (عج) از من یه سرباز خواست، من هم صاحب این عکس رو معرفی کردم.
شهید جلال افشار
منبع : کتاب کوله پشتی به نقل از راز گل سرخ
به نقل از بحر بی ساحل
اومد روی یه صفحه کاغذ نوشت: حاسبوا قبل ان تحاسبوا. یه کم پایین تر اسم چندتا گناه رو ردیف کرد و جلوی اونها رو خالی گذاشت. بعدش هم برگه رو تکثیر کرد و به هر کدوم از مربیا یه دونه داد. بهشون هم گفت: شبها بنشینید، کاراتون رو بررسی کنید ببینید خدای نکرده چندتا دروغ گفتید؟ غیبت چند نفر رو کردید؟ تهمت زدید یا نه؟ بدبینی داشتید؟ کارهای خوبتون چقدر بوده؟ و… خلاصه باید حواسمون به کارامون باشه. سر هر ماه اگه یه نگاه به این برگه بندازید حساب کار دستتون میاد. این کار شهید تاثیر زیادی رو مربیا گذاشت و خیلی چیزا رو عوض کرد.
شهید اللهیار جابری
منبع : کتاب کوله پشتی به نقل از بحر بی ساحل