معلم ديوانه
استاد قرائتي مي گويد: دیوانه ای که روش تبلیغ مؤثر را به من آموخت؛
در بازار كاشان ديوانه اى وقت نماز وارد مسجد شد و با صداى بلند به مردم گفت: همه شما ديوانه هستيد!.
همه خنديدند.
دیوانه گفت: همه شما چه و چه هستيد!.
باز همه خنديدند.
بعد رو كرد به پيش نماز و گفت: آقا! به تو بودم.
بعد از صف اوّل شروع كرد و به تک تک افراد گفت: به تو بودم، به تو بودم؛
اين دفعه مردم عصبانى شده، ديوانه را بغل كردند و از مسجد بيرون انداختند.
از اين ديوانه ياد گرفتم كه گاهى بايد خصوصى گفت: به تو بودم و سخنرانى عمومى تاثير ندارد!.
ازدواج و زیر و رو شدن زندگی
عامل زیر و رو شدن زندگی (داستانک) فردی خواست خانه اي بسازد. نجاري آورد و گفت: چوب هاي کف را در سقف بگذار و چوب هاي سقف را در کف اتاق. نجار سبب را پرسيد، گفت: مي گويند آدم وقتي ازدواج مي کند زندگي اش زير و رو مي شود، من مي خواهم چوب هاي خانه ام را همين حالا زير و رو کنم تا هنگامي که ازدواج کردم همه چيز به حالت اول برگردد. منبع:asriran.com
مرد و مرگ
یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش … مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت … طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد … مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه … اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر … مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره … توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت … مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت … مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه … مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت! بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم! نتیجه اخلاقی : در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم ! منبع:asriran.com
خواستگارهای کوهی!
دختر تنها ! از تنهایی خسته شده بود از طرفی دوست داشت هر چه زودتر ازدوج کنه برای همین از دوستش خواست راهنمایی اش کنه دوستش میگه : من هم تنهام ، بیا با هم بریم کوه ، چون شنیدم خیلی از مردهای آماده ازدواج و تنها برای پیدا کردن زن میرن کوه … اون دو تا میرن کوه در بالای یه صخره کوه جایی که اون دو تا هیچ کسی رو نمی بینن تصمیم می گیرن داد بزنن و حرف دلشون رو به کوه بگن : - با من ازدواج می کنی ؟ . . . . و بعدش شنیدن …… ﺑـــــــــــــــــــﺎ ﻣـــــــــــــــــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــــﯿﮑﻨـــــــــــــﯽ؟ . ﺑــــــﺎ ﻣــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــﯿﮑﻨـــــــــــﯽ؟ . ﺑـــﺎ ﻣــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣــــﯿﮑﻨـــــــﯼ؟ . ﺑـﺎ ﻣــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــﯿﮑﻨــﯽ؟ . ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ یه نگاهی به هم انداختند لپ هاشون گل انداخته بود چون ﺁﻣﺎﺩﮔﯽ پذیرفتن ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ در حالی که از صخره پایین می اومدن گفتند نه ما می خواهیم درس بخونیم …. منبع:asriran.com
پريدن ايمان
يكي از دوستان تازه ازدواج كرده بود، به اتفاق جمعي از طلاب به مهماني او رفتيم. ساعتي از مهماني كه گذشت يكي از دوستان خوش صدا، رو كرد به پدر داماد و گفت: اجازه مي دهيد من شرح حال داماد را بخوانم و اين که چگونه فرزندتان سفارش شما را گوش نکرد و امشب تو دردسر مهمانداري افتاد؟
پدر با لبخند همراه با تعجب گفت: بفرماييد
او هم با صداي دلنشينش خواند:
شرح حال فرزند
گفتا پدر تو عشـوه خـوبـــان نديده اي
چشم سيـاه و زلـف پريشـان نديده اي
چشم سياه و زلف پريشان به يک طرف
در آن زمان پريدن ايمـــــان نديده اي
جواب پدر
گفتا پسر تو سفره بي نان نديده اي
آه عيال و نالــه طفــلان نديده اي
آه عيال و ناله طفلان به يک طرف
در آن زمان رسيدن مهمان نديده اي[1]
پی نوشت :
1- شوخ طبعي هاي طلبگي، محمدحسين قديري، ص74