سفری از دریچه تصویر به پراگ
هوا سرد است و ابری ، همه غرق در شادی ، دخترانی شاداب و پر ز شور جوانی در حال گرفتن عکس از خوشی ها و ثبت خاطرات ، میدانی زیبا در شهر پراگ با سنگفرش های منظم که یکی از زیبایی های آن حفظ بافت قدیمی آن است. عابرین پیاده بسیاری از نژادها و جنسیت های مختلف به این شهر توریستی آمده اند در حال قدم زدن در خیابان ها و مکان های قدیمی ،غرق در شادی اند.
شهری با بناها و ساختمان های بلند با بام های شیروانی و فلش های رو به بالا و آسمان که تداعی کننده خداست. معماری این ساختمان ها شاید به زمانی باز می گردد که کلیسا حاکم و مسلط بر جامعه بوده تا مردم را به سوی خدا ترغیب کند، نمی دانم شاید.
در این هیاهو و کشمکش این مناظر بسیار، به نظرم می رسد که باید این تصاویر را ثبت کنم پس به دنبال گوشی همراه لباسم را می گردم تا آن را پیدا می کنم و از دریچه دوربین آن بیشتر به اطرافم دقت می کنم .
ساختمان های شیروانی، زنان و مردان بسیاری غرق در زرق و برق دنیا بدون حضور خدا، کاپشن های گرم و سنگفرش های موازی با گیاهانی روییده در میانشان ، مردی با همسرش سلفی می گیرد، مادری شاید در حال بازگشت از خرید روزانه به منزل، کمی آن طرف تر عده ای مشتاقانه و کنجکاوانه اجناس دست فروش دوره گرد را وارسی می کنند تا از میان انبوه اجناس کالایی باب طبع خود یابند و آن را با قیمتی ناچیز به گفته دست فروش چرب زبان بخرند و صدای نوازنده ای که معنا و مفهوم صدا و لحن کلامش برایم مشخص نیست کوشم را می خراشد ولی از دوربین گوشی ام نگاهم، نگاه خندان و متعجبانه توریستی از شرق را دنبال می کند و به زنی جوان نشسته بر سنگفرش خیابان می افتد، زنی با لباسی سرتاسر سیاه و صورتی آغشته به رنگ سفید و چشمانی رنگی محصور شده در سیاهی رنگ مشکی با لبانی که دوخته بر هم شدن بر آن نقش بسته است.
بیشتر غرق در نگاه متعجبانه آن مسافر شرقی که با لبانی متبسم به آن زن می نگرد شدم شاید او با این طرز نگاه خرده می گیرد از گدایی و کسب درآمد از این راه و شاید برایش تازگی دارد چرا که در سرزمینش بیشتر آموخته است برای زندگی بهتر و رفاه بیشتر باید بدون چشمداشت به دست دیگران، دست به زانوی خود زد و با توان بازوی خود کار کرد تا به ابر قدرت جهان تبدیل شد.
می بینم که زن و مردی در کنار هم در حال گذر از این میدان غرق در افکار خودند. گوشی به دست به رقم شلوغی بسیار نوازندگان و دست فروشان و عابران پیاده به فکر فرو می روم ، به فکر آن زن جوان و جذاب بدور از زیبایی که خود را غرق در سیاهی نموده است در حالی که همه زنانی که در این میدان می بینم خود را به بهترین وجه و رنگ ها آراسته اند که زیباتر به نظر آیند. رنگ سفیدی که صورتش را به آن آغشته کرده است در کنار حلقه سیاهی از رنگ مشکی که چشمانش را در برگرفته است رنگ پریدگی از ترس و ضعف و تسلیم شدن را در برابر خواهش های نفسانی را تداعی می کند. جامه سراسر سیاه و سپیدی و سیاهی در آمیخته در هم صورتش در کنار لبان دوخته شده، او را به فردی افسون گر و فریبنده و شیطان صفت مبدل کرده است و یک نوعی از ناهنجاری اجتماعی و ضد دینی را شاید به یاد می آورد.
او نامیدی و مرگ را می سراید تا شیطان را در اغوا نمودن انسان یاری نماید. او در حال ارسال پیام است. پیام به جامعه از هم گسیخته ای که هر روز در حال دوری بیشتر و بیشتر از خدا و مذهب است. او سرود گناه و شهوترانی را در جهت همراهی با شیطان می سراید و انسان را به یاد مرگ می اندازد. البته نماد مرگ در زندگی بدون خدا ، به دنبال حذف یاد خدا در زندگی دنیوی انسان و خلاصه کردن او در این دنیای فانی و زودگذر. نمادی که انسان را یاد مرگ می اندازد و به او بازگو می کند که مرگ باعث جدا شدن تو از این همه شادی ، سرور و شهوت است پس تا می توانی خود را از این همه سیراب کن که وقت کم است و هر لحظه ممکن است مرگ تو را از این زندگی نفسانی و غرق در شهوت جدا کند. در اندیشه آنان گاهی زن همتراز مرگ و از جایگاهی پست برخوردار است و از سوی دیگر مرگ را پایان زندگی می دانند و زندگی را خلاصه در این دنیا.
در مضامین دینی دنیا مقدمه آخرت و دنیا مزرعه آخرت و مرگ پلی است که انسان را از این دنیای فانی به سرایی ابدی منتقل می کند و فرد نتیجه هر آنچه از نیات و اعمال خوب و صالح را که در این دنیا انجام داده را در آخرت به دست می آورد. یادآوری مرگ خوب است نه از این جهت که زمان رو به پایان است و ما را به حریص بودن در انجام گناه در دنیا وادر نماید بلکه یادآوری مرگ به این دلیل که ما را به یاد زودگذر بودن و فناپذیر بودن دنیا می اندازد ارزشمند است و در اسلام هم به آن توجه ویژه ای شده است.
غرق در خوشی های این دنیا شدن گاهی ما را به دوری از رحمت الهی در آخرت، پوچی، از بین رفتن حریم انسانیت، تبدیل شدن به درنده ای درنده تر از حیوانات درنده می رساند.همچنان که زن سیاه پوشی که نماد شیطان و مرگ است به دنبال ایجاد نوعی ترس از مرگ و زندگی و شیطان و در نتیجه پذیرفتن تسلط وی بر انسان است تا منجر به سقوط او در منجلاب گناهان و باز ماندن از سعادت دنیوی و اخروی و دوری از خدا گردد.
انگیزه زیباترین موجود
داستان کوتاه حتمی دلیلی دارد … مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت. اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد… تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟ درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم… مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود…! علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم. از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم. مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود. علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم… منبع:bartarinha.ir
از پشت گرمی پدر تا شیری
داستان زیبای ارزش پدر
پدر دستشو ميندازه دوره گردنه پسرش ميگه پسرم من شيرم يا تو؟
پسر ميگه : من..!
پدر ميگه : پسرم من شيرم يا تو؟!
پسر ميگه : بازم من شيرم…
پدر عصبي مشه دستشو از رو شونه پسرش بر ميداره ميگه : من شيرم يا تو!؟
پسر ميگه : بابا تو شيري…!
پدر ميگه : چرا بار اول و دوم گفتي من حالا ميگي تو ؟
پسر گفت : آخه دفعه های قبلي دستت رو شونم بود فکر کردم يه کوه پشتمه اما حالا…
منبع:asriran.com
از بریدن شاخه ها تا پرواز استعدادها
پرواز شاهین (داستانک)
پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.
یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهینها تربیت شده و آماده شکار است اما نمیداند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخهای قرار داده تکان نخورده است.
این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.
روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.
پادشاه دستور داد تا معجزهگر شاهین را نزد او بیاورند.
درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.
پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟
کشاورز گفت: سرورم، کار سادهای بود، من فقط شاخهای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.
…………………………………………………..
گاهی لازم است برای بالا رفتن، شاخههای زیر پایمان را ببریم.
چقدر به شاخههای زیر پایتان وابسته هستید؟
آیا تواناییها و استعدادهایتان را میشناسید؟
آیا ریسک میکنید؟
منبع:bartarinha.ir
ازدواج و زیر و رو شدن زندگی
عامل زیر و رو شدن زندگی (داستانک) فردی خواست خانه اي بسازد. نجاري آورد و گفت: چوب هاي کف را در سقف بگذار و چوب هاي سقف را در کف اتاق. نجار سبب را پرسيد، گفت: مي گويند آدم وقتي ازدواج مي کند زندگي اش زير و رو مي شود، من مي خواهم چوب هاي خانه ام را همين حالا زير و رو کنم تا هنگامي که ازدواج کردم همه چيز به حالت اول برگردد. منبع:asriran.com