آرزوی من
آرزو می کنم گاهی باد وزد و گاهی نیز که باد می وزد آرزو می کنم با خود ببرد نگاه هرزه را
بعدازظهر دل انگیز
صدایی در آسمان می پیچد صدای چکاوک ها و پرستوها، صدای گنجشک هاست. چه زیبا یکدیگر را صدا می زنند. چه زیبا و پر احساس برای معشوقشان می خوانند. چه بعدازظهر دل انگیزی!؟ کاش همه صداها این گونه بود.
دلم می خواهد تا همیشه تاریخ در گوشم بپیچی و دوست دارم لحظه ای ملودی زیبای با تو بودن را فراموش نکنم. می شنوی؟ آیا می شنوی صدای جیک جیک مستانه اشان را که انعکاسی از دل پر ز عشقشان است؟
آیا نمی گویی ادبی می نویسی این گونه به ذهنم می آید چه می شود کرد نمی دانم آیا آیا و آیا چاره ای دارد. ول کن این همه فکر بیهوده را. احساست را دریاب، دریاب که زودتر از قلمت در پیش است و حتی لحظه ای به تو اجاره عقب گرد نمی دهد.
فکر می کردم با تو نوشتن آسان است ولی با قلم نوشتن را بیشتر دوست دارم. چه کنم که وقت زیادی ندارم که هم با قلم بنویس سپس تایپ اش کنم. همین را هم شکر خدای مهربانم، لحظه ای از بلندای احساسم گذر می کنی و نگاه پر از مهرت سیراب می کند این دل خسته را. پر از هیاهو می شود دلم، پر از شوق، پر از نور ولی آیا من گرفتارش نمی شوم؟ گرفتار فراموشی، گرفتار نسیان و گوشم لحظه دوباره صدا را دنبال می کند.
چه پرندگان مودبی وقتی سکوت می خواهم تا بنویسم کاملا ساکت می شوند و گاهی که من تند تند می نویسم و نفسی چاق می کنم، می شنوم که آنان با خواندنی پر از شور، مشوقم می شوند. برای نوشتن نوشتن از تو، او، من که در کنار هم زیبایی ها را ببینیم و از یاد نبریم خوبی هایش را، نعمت هایش را و در آخر تمام یادش را .
اگر استعداد نوشتن نداشته باشم
اگر استعداد نوشتن نداشته باشم …
اگر واقعاً شیفته و تشنۀ نوشتن هستیم، باید نگرانی از بیاستعداد بودن را بهکل کنار بگذاریم، نویسنده مینویسند، حتی اگر تمام عالم به او ثابت کنند که هیچ استعدادی برای نوشتن ندارد.
شاید دوست داشته باشید جملۀ بامزه رابرت بنچلی را بخوانید:
«پانزده سال طول کشید تا بفهمم استعداد نوشتن ندارم، اما دیگر نتوانستم این کار را رها کنم چون بیش از حد معروف شده بودم.»