ای منتظر غمگین مباش
کاش با ظهورت در صبحی سفید دل پر ز غمم ، کاشانه شادمانه ها می شد. به امید آن روز سپید و فراموش نشدنی اللهم عجل لولیک الفرج را سر می دهم و هر روز با قرار گرفتن بر روی صندلی محل کار چشمم را متنی زیبا با خطی خوش می نوازد « ای منتظر غمگین مباش قدری تحمل بیشتر گردی به پا شد در افق ، گویی سواری می رسد» این نوشته زیبا بر دیوار نقش بسته است. نوشته ای سراسر احساس، احساس غم ندیدنت به چشم ، به چشم گناه آلود و به یادم می آورد تحمل کردن ، صبور بودن را به امید ظهور شادی آفرین به زودی زود که حتی خاک به پا شده از سواری که می رسد و نزدیک می شود در افق نشانه ای از آمدن و ظهور آن امام غریب است.
اللهم عجل لولیک الفرج
تو می آیی
تویی آن شکوفه لبریز از زیبایی باغ انتظار که شکفتن فصل سبز ظهور را منتظری تویی آن خشم فرو خورده زمین که صبح هر آدینه به امید شکفتن گل رویت ندبه می کنیم شاید که این جمعه غروب کند انتظارمان تا دوباره بلبلان سرود عشق سرایند. یابن الحسن در کجا یابم تو را !؟ در پس کدام ابر غیب گردیده ای !؟ فریاد پر سکوتم را نمی شنوی که در گلویم جا خوش کرده است. می دانم خواهی آمد ای آخرین منجی !؟ و سرود شعر انتظار فصل تازه ای از زمزمه رود و خروش موج را تجربه خواهد کرد. به امید آن روز نفس های مرده و نبض های خسته امان جانی دوباره می گیرد. تو می آیی و نگاه شور انگیزت سردی قلب فسرده را ذوب می کند.
سفری از دریچه تصویر به پراگ
هوا سرد است و ابری ، همه غرق در شادی ، دخترانی شاداب و پر ز شور جوانی در حال گرفتن عکس از خوشی ها و ثبت خاطرات ، میدانی زیبا در شهر پراگ با سنگفرش های منظم که یکی از زیبایی های آن حفظ بافت قدیمی آن است. عابرین پیاده بسیاری از نژادها و جنسیت های مختلف به این شهر توریستی آمده اند در حال قدم زدن در خیابان ها و مکان های قدیمی ،غرق در شادی اند.
شهری با بناها و ساختمان های بلند با بام های شیروانی و فلش های رو به بالا و آسمان که تداعی کننده خداست. معماری این ساختمان ها شاید به زمانی باز می گردد که کلیسا حاکم و مسلط بر جامعه بوده تا مردم را به سوی خدا ترغیب کند، نمی دانم شاید.
در این هیاهو و کشمکش این مناظر بسیار، به نظرم می رسد که باید این تصاویر را ثبت کنم پس به دنبال گوشی همراه لباسم را می گردم تا آن را پیدا می کنم و از دریچه دوربین آن بیشتر به اطرافم دقت می کنم .
ساختمان های شیروانی، زنان و مردان بسیاری غرق در زرق و برق دنیا بدون حضور خدا، کاپشن های گرم و سنگفرش های موازی با گیاهانی روییده در میانشان ، مردی با همسرش سلفی می گیرد، مادری شاید در حال بازگشت از خرید روزانه به منزل، کمی آن طرف تر عده ای مشتاقانه و کنجکاوانه اجناس دست فروش دوره گرد را وارسی می کنند تا از میان انبوه اجناس کالایی باب طبع خود یابند و آن را با قیمتی ناچیز به گفته دست فروش چرب زبان بخرند و صدای نوازنده ای که معنا و مفهوم صدا و لحن کلامش برایم مشخص نیست کوشم را می خراشد ولی از دوربین گوشی ام نگاهم، نگاه خندان و متعجبانه توریستی از شرق را دنبال می کند و به زنی جوان نشسته بر سنگفرش خیابان می افتد، زنی با لباسی سرتاسر سیاه و صورتی آغشته به رنگ سفید و چشمانی رنگی محصور شده در سیاهی رنگ مشکی با لبانی که دوخته بر هم شدن بر آن نقش بسته است.
بیشتر غرق در نگاه متعجبانه آن مسافر شرقی که با لبانی متبسم به آن زن می نگرد شدم شاید او با این طرز نگاه خرده می گیرد از گدایی و کسب درآمد از این راه و شاید برایش تازگی دارد چرا که در سرزمینش بیشتر آموخته است برای زندگی بهتر و رفاه بیشتر باید بدون چشمداشت به دست دیگران، دست به زانوی خود زد و با توان بازوی خود کار کرد تا به ابر قدرت جهان تبدیل شد.
می بینم که زن و مردی در کنار هم در حال گذر از این میدان غرق در افکار خودند. گوشی به دست به رقم شلوغی بسیار نوازندگان و دست فروشان و عابران پیاده به فکر فرو می روم ، به فکر آن زن جوان و جذاب بدور از زیبایی که خود را غرق در سیاهی نموده است در حالی که همه زنانی که در این میدان می بینم خود را به بهترین وجه و رنگ ها آراسته اند که زیباتر به نظر آیند. رنگ سفیدی که صورتش را به آن آغشته کرده است در کنار حلقه سیاهی از رنگ مشکی که چشمانش را در برگرفته است رنگ پریدگی از ترس و ضعف و تسلیم شدن را در برابر خواهش های نفسانی را تداعی می کند. جامه سراسر سیاه و سپیدی و سیاهی در آمیخته در هم صورتش در کنار لبان دوخته شده، او را به فردی افسون گر و فریبنده و شیطان صفت مبدل کرده است و یک نوعی از ناهنجاری اجتماعی و ضد دینی را شاید به یاد می آورد.
او نامیدی و مرگ را می سراید تا شیطان را در اغوا نمودن انسان یاری نماید. او در حال ارسال پیام است. پیام به جامعه از هم گسیخته ای که هر روز در حال دوری بیشتر و بیشتر از خدا و مذهب است. او سرود گناه و شهوترانی را در جهت همراهی با شیطان می سراید و انسان را به یاد مرگ می اندازد. البته نماد مرگ در زندگی بدون خدا ، به دنبال حذف یاد خدا در زندگی دنیوی انسان و خلاصه کردن او در این دنیای فانی و زودگذر. نمادی که انسان را یاد مرگ می اندازد و به او بازگو می کند که مرگ باعث جدا شدن تو از این همه شادی ، سرور و شهوت است پس تا می توانی خود را از این همه سیراب کن که وقت کم است و هر لحظه ممکن است مرگ تو را از این زندگی نفسانی و غرق در شهوت جدا کند. در اندیشه آنان گاهی زن همتراز مرگ و از جایگاهی پست برخوردار است و از سوی دیگر مرگ را پایان زندگی می دانند و زندگی را خلاصه در این دنیا.
در مضامین دینی دنیا مقدمه آخرت و دنیا مزرعه آخرت و مرگ پلی است که انسان را از این دنیای فانی به سرایی ابدی منتقل می کند و فرد نتیجه هر آنچه از نیات و اعمال خوب و صالح را که در این دنیا انجام داده را در آخرت به دست می آورد. یادآوری مرگ خوب است نه از این جهت که زمان رو به پایان است و ما را به حریص بودن در انجام گناه در دنیا وادر نماید بلکه یادآوری مرگ به این دلیل که ما را به یاد زودگذر بودن و فناپذیر بودن دنیا می اندازد ارزشمند است و در اسلام هم به آن توجه ویژه ای شده است.
غرق در خوشی های این دنیا شدن گاهی ما را به دوری از رحمت الهی در آخرت، پوچی، از بین رفتن حریم انسانیت، تبدیل شدن به درنده ای درنده تر از حیوانات درنده می رساند.همچنان که زن سیاه پوشی که نماد شیطان و مرگ است به دنبال ایجاد نوعی ترس از مرگ و زندگی و شیطان و در نتیجه پذیرفتن تسلط وی بر انسان است تا منجر به سقوط او در منجلاب گناهان و باز ماندن از سعادت دنیوی و اخروی و دوری از خدا گردد.
چه مفت مفت می نویسم
شاید به نظرت برسد که چه مفت مفت می نویسد و کلمات را کنار هم می چیند، درست حدس زدی
چه مفت مفت می نویسم و چه مفت مفت ز دست می دهم گاهی لحظات غرق در حضورت را
ای منجی یگانه
کوچه بی حضور تو قلمرو سایه هاست
گاهی فکر می کنم به این آرزو که ای کاش کوچه حیاتم قلمرو زیبایی بود
زیبایی در کنار تو زیستن
ولی افسوس که این کوچه بی حضور تو قلمرو سایه هاست
با ترسی وحشت انگیز و هراس آلود
یا حجة الله