هر چه بادا باد!؟
هر چه بادا باد!؟ دل را نجات بده از منجلاب تاریکی و خود را آزاد کن از قید ندانستن ها.
گوش بسپار به صدای عاشقانه ای که ندا می دهد تو را و تنها رهایت نمی گذارد.
دست های خالی ام
دست های خالی ام رو به سوی تو آورده اند. دلبرانه دلبری می کنند. کنج این خراب آباد دنیا داشتنت اوج احساس من است. دوستانه می خواهم تو را و مریدانه می پرستمت و مشتاقانه ره به سویت می کنم، هرچند بارم کج است. به سویت از خود گریزانم و با تو بودن راستم می کند. چه لبالب است گریزانی من از قفس تنهایی و رهسپار شدن به سویت.
کوچ مسافر
گاهی که... قسمت سوم
گاهی که… قسمت سوم
شب مرا فراموش نکن. روز مرا فراموش نکن. احسانت را به من فراموش نکن. وای چرا این گونه شد. دل و جانم اعتراض دارد به خود، به فراموشی خود، نه تو ای رحمان و رحیمم. پس برگردان حرفم را و نپذیر آن را چرا که باید من روز و شب فراموشت نکنم. احسانت را هر لحظه جلوی چشمانم مرور کنم. دوست دارم این را بپذیری که احساس زیبای با تو بودن قلبم را جلا می دهد. ولی خودم مرور و تکرار این احساس را گاهی زود به زود ز یاد می برم.
ادامه دارد…
گاهی که... ۴
گاهی که… قسمت چهارم
چه گونه است که با آفرینشم همچون دو ملکی که همراهم نمودی دو شیطان نیز در کنارم قرار دادی که با گوشت، پوست، استخوان و خونم عجین است. تسلط و اغوایی را در وجودم پذیرفتی که نشان از حکمتت دارد. از سوی دیگر احسان را در موردم به حد اعلا رساندی و دو ملک را نیز بر من این چنین گماردی که اگر کار خیری را نیت کنم، ثواب و حسنه ای برای آن می نویسد. اگر آن کار را انجام دادم 10 حسنه و اگر کار بدی را نیت انجام داشتم تا یک ساعت اگر انجام ندادم نمی نویسد و اگر انجام دادم و در طول عمرم یکبار از انجامش به درگاهت اظهار ندامت، پشیمانی و توبه نمودم، آن را استحاله می کنی و از پرونده اعمالم محو می نمایی و به خاطرش خاطرم را نمی آزاری. چه زیبا توبه پذیری ای رب رحیمم و دلم دوست دارد تو را ولی چه کنم از حملات گاه و بی گاه ابلیس جز سکنی گزیدن در کنج و خلوتی برای اظهار نیاز به در گاه بی نیاز.
پایان