امروز قلبم گریست

امروز #روضه برگشت اسراء از شام به #کربلا وقتی به قبر کوچک و دور از همه شهدا که رسید و سوال و چرایی #رباب که از 6 ماهه غربت و دوری قبرش پرسید و جواب #امام_سجاد_علیه_السلام که جواب داد این قبر عمویم #عباس است نه #علی اصغر 6ماهه از فشار #روضه و غم قمر باوفا #عباس قلبم لحظه ای در اوج غم گریست.
#روضه #هیئتی_ام
جای تمام دوستان خالی هر روز بعداز یک روز پر از حجم کاری یک دل سیر #روضه می چسبد.
جامانده کربلا

پرده را کنار می زنم. بوی خوش اسفند ریه هایم را پر می کند. پله ها را با ذکر بسم الله الرحمن الرحیم رو به سوی پایین طی می کنم.
به پیچ پله ها که می رسم همه بچه های هیئت را در یک قاب زیبا می بینم که در دو ردیف رو به روی هم ایستاده اند.
مرا به جای دوست از سفر برگشته امان و به رسم استقبال زائر حسینی غرق در عطر صلوات می کنند.
مرا که می بینند با شادی با دعاهای زیبایشان به اشتباهشان می خندند. چشم در چشمانشان همین طور که از پله ها پایین می آیم سلام می کنم.
در دستانشان اسفند، تخم مرغ و گل های زیبا مرا به یاد سفر نرفته می اندازد. غرق در حسرت می شود دلم. لحظه ای ذهنم به گذشته برمی گردد.
جلوی دیدگانم مرور می شود شبی که دوستم مرا به همراهیش در سفر به سرزمین کرب و بلا فراخواند.
چه بدشومی بزرگی که پای رفتنم را سست کرد. نداشتن پاسپورت توجیه نرفتنم شد.
حالا در این لحظه، احساسی مرا به وجد می آورد. احساس زیبای استقبال بعد از آمدن از سفر هرچند که برای لحظه ای به اشتباه باشد.
بعداز آمدن من دیگر دلشان طاقت نمی آورد و یکی از بچه ها همین طور که از پله ها بالا می رود ، می گوید: من هر وقت زائرمون آمد به شما خبر می دهم. پله ها را یکی دو تا بالا رفت.
انگار فقط مسافر عزیزمان منتظر رسیدن همراهی یکی از بچه های هیئت بود که دیگر همگان از انتظار بیرون بیایند.
زائر عزیزمان پله ها را پایین آمد و همه بچه ها با بوسیدن و بوئیدنش ارداتشان را به سالار شهیدان ابراز کردند. امروز حال و هوای هیئت پر بود از شور، امید و در عین حال بغض جاماندگی از زائران حضرت دوست.
دلتنگ کربلا
از اینکه بی وفایم، خیلی دلم گرفته
باید به خود بیایم، خیلی دلم گرفته
«أُدعونی أَستجب» را خواندم ولی از اینکه
لنگ است هر دو پایم، خیلی دلم گرفته
در خود شکستم از بغض، گفتم میانِ سجده:
با اشکِ بی صدایم، خیلی دلم گرفته
یارب «ظَلمتُ نفسي»، یارب «إلهی ٱلعفو»
درمانده و گدایم، خیلی دلم گرفته
یک عده با چه شوقی زائر شدند اما؛
من تحبس الدّعایم، خیلی دلم گرفته
دل ذکرِ «لاطبیبَ مَن لاطبیبَ» دارد
قدری بده شفایم، خیلی دلم گرفته
ردّم نکن! به وٱلله جز تو کسی ندارم
کاری بکن برایم، خیلی دلم گرفته
«دست از طلب ندارم» اینها همه بهانه ست
دلتنگِ کربلایم، خیلی دلم گرفته!
مرضیه عاطفی سمنان
???
امید تو
دل گمگشته ام جا مانده
دلم برای دیدنش دوربین مدار بسته می خواهد. شوق را با برف پاک کن از شیشه دلت پاک نکن. یک لحظه به عقب برنگرد او در کمین است با نگاهی دزدانه. صدایش از دور قلبم را به تپش وامی دارد وگرنه قلب من و تپش.
امروز با قلبم تو را کشیدم به امتداد دوست داشتنم.
شب شد و در این ظلمت، تا چشم کار می کند تاریکی است. شوق و نترسیدن را در اوج نگاهت می بینم.
کوچ کرده ام به گوشه چشمت ولی با سیلاب اشکت دربه در و بی خانمان شدم.
شب به شب که تو را به چشمم می کشم، احساس تاریکی می کنم ولی راهی می شوم به دنیای برادر مرگ.
دهدار محله امان را که می بینم دهدار را بخش می کنم، ولی نمی دانم چرا بخش بخش نمی شود.
ماشین همسایه در باک بنزینش افتاده ولی هنوز بنزین دارد می بینمش و خبرش می کنم با حالتی پر از تعجب می گوید بنزین مگر ماشینم بنزین دارد.
چوب حراج زده ام به لحظاتم ولی خریداری ندارد.
لبریز از غرور با دلی پر از شور سر می کشم لحظات تنهایی را و مسموم می شوم از چشیدن خودم و تنهاییم.
کوچه به کوچه در به در توام تا بیایی ولی نمی دانستم آمدنت بودنم را می طلبد. خواه ناخواه از خودم می گریزم ولی هنوز در خودم غوطه ورم.
شبانه تو را می خوانم به امید جوابی. تو جوابم می دهی ولی این منم که نمی شنوم و نمی بینم.
توپ توپ می کند قلبم برای با تو بودن، بهتر بنویسم قلبم برای بودن با تو می تپد. پس بهتر ببین خسته دلی را که جز تو پناهی ندارد.
به سویت می گریزم از خودم به سوی تو، پس مرا دریاب که دیگر دلم طاقت دربه دری ندارد. می گریزم از سختی به یسر، از پریشانی به شور، از جهل به دانایی، از خود به خدا، از شب و ظلمت به روز و سپیدی و پاکی نفس. راه بلدم کن تا تنهایی مرا از خود بی خود نکند. مرا دریاب تا تو را بیابم. این دل بیمار دیگر توان گمگشتگی ندارد.


