شهیده شاخص سال
شهیده عصمت پورانوری به عنوان شهیده شاخص سال98معرفی شد.
شهیده عصمت پور انوری از بانوان شهید دوران دفاع مقدس شهرستان دزفول است که در 19آذر سال1360در سن19سالگی در پی بمباران هواپیماهای دشمن بعثی به شهادت رسید.
او یکی از بانوان فعال انقلابی دزفول بود که پس از ازدواج پابه پای همسرش که از فرماندهان جنگ بود به رزمندگان کمک می کرد.
سیده رقیه آذرنگ درباره زندگی و زمانه این شهید به نام«عصمت»تالیف کرده است که شامل 7روایت از آغاز تا پایان زندگی شهید عصمت پورانوری است و در سال 95به چاپ رسیده است.
از ظلم تا فرج
آیا صِرف به ستوه آمدنِ مردم از ظلم، برای تحقق فرج کافی است؟
یک تصور عامیانه از ظهور، آن است که فکر کنیم صِرف به ستوه آمدن مردم از ظلم یا به اوج رسیدن جور، برای تحقق فرج کافی است و دیگر نیازی به آمادگی مردم برای «پذیرش عدالت» نیست.
در حالی که در میان مردمی که صرفاً از ظلم خسته شدهاند، ولی تحمل عدالت را هم ندارند، تشکیل یک حکومت عادلانه اصلاً حکومت ماندگاری نخواهد بود.
زمانی که مردم برای خلافت، به امیرالمومنین اصرار میکردند، حضرت امتناع می ورزیدند. علت اساسی امتناع حضرت این بود که هرچند مردم از ظلم خسته شده بودند، اما خواهان عدالت هم نبودند. آنها اساساً نه عدالت و لوازم آن را درست میفهمیدند و نه میتوانستند آن را تحمل کنند. خیلی بین این دو فرق است.
بخشی از کتاب انتظار عامیانه عالمانه عارفانه ؛ اثر علیرضا پناهیان
شب اول
اول هر چیزی همیشه پر از شور بوده و خواهد بود. اول روز، شب، ماه و سال حتی لحظه اول به وجود آمدن یک انسان و تولد او پر از هیجان است. اولین ساعات و لحظات از یک ماه خوب پر از برکات شورانگیزی است که انسان را به وجد می آورد. شستشوی بدن از زشتی ها به نیت شروع ماهی زیبا، غرق در راز و نیاز و شور جوشن گرفتن اوج شادمانه های شب اول است اگر همت کنی و توفیق عبادتی خالصانه را کسب نمایی.
چشم انتظار ظهور
سالیانی است که چشمانم در پنجره ای رو به فردای ظهور قاب است و عنکبوت ظلم تاری از هجران بر آن بسته و سال هاست برای آمدنت لحظه شماری می کنم.
یابن الزهرا ! ببین و نظاره کن چگونه ثانیه ها، لحظه ها، ساعت های در گذر ز هجر و فراقت بی حوصله اند! بیا مهدی جان بیا و معنای لحظه های بی قراریمان شو.
ای ماه چهارده ز پشت ابر غیبت بدر آی! حیف و صد حیف که دیدگان را شوق وصال است ولی چه سود که فروغ دیده نیست.
بیا یابن الحسن بیا و سرمه چشمان غمزده ز طوفان بلایمان شو. بیا تا سر بر آستانت نهاده و عقده دل بگشاییم. می میرم برای دمی که بانگی به گوش رسد و گوید :« ای منتظر غمگین مباش قدری تحمل بیشتر گردی به پا شد در افق گویی سواری می رسد»اما تنها سرمایه چشمهایم را نذر آمدنت می کنم و می گریم و می نالم تا به قدیمی ترین آرزوی دلم رسم و زیر مژگان نگاهت جان سپارم.
چه وجد برانگیز است اگر بانگ انا المهدی را ز کعبه عشق بشنوم و خالصانه گرداگردش طواف عشق به جا آرم.
فقط این را بدان امید دل های نومیدان که صبح ظهور را با سبد سبد گل یاس چشم در راهم.
خادم المهدی
دلم را در مسجد جا گذاشته ام. چه روزگار زیبایی بود. هنوز شادی آن سه روز برایم تکرار نشده است. غم دیدگانم را سیلابی می کند، وقتی دوباره خاطرات آن سه روز را در ذهنم مرور می کنم. کاش دوباره تکرار می شد. چه عاشقانه با هر زحمتی بود خود را به مسجد رساندیم. به همین راحتی نباید از ذکر آن بگذرم. ساعت کاری هنوز تمام نشده بود. ذهنم خیلی درگیر بود. دیگر طاقتم طاق شده بود. دلهره داشتم. دلهره از این که اگر به خودم نجنبم ممکن است افتخار خادمیت را که همیشه برایش لحظه شماری می کردم از دست بدهم. تصمیمم را گرفتم. دل را به دریا زدم و به دفتر مدیر وارد شدم و درخواست کردم یک ساعت زودتر کار را تعطیل کنم. آنقدر منصف بودن که ساعت ها و روزهایی را که از مرخصی استفاده نکرده بودم را از یاد نبردند و اجازه دهند زودتر خانه بروم. با شوق تمام به خانه رسیدم. ساک کوچکم را برداشتم. دو تکه لباس، وسایل شخصی ام را در آن گذاشتم و وضو گرفتم. منتظر بودم. منتظر دوستانم که آژانس بگیرند و دنبالم بیایند. زنگ زدند و گفتند که رفته اند مسجد محله ما نمازشان را بخوانند. معطل نکردم نمازم را خواندم و خودم را به مسجد رساندم. در حال خروج از مسجد بودن مرا دیدند. به سوی آمدند و سوار آژانس شدیم. در مسیر از افتخار خادمی که نصیبمان شده بود سرشار از شور و اشتیاق رسیدن بودیم. اصلا احساس نکردیم که 4 نفری عقب نشسته بودیم و جایمان تنگ است. این لحظات همچون برق و باد گذشت. به مسجد جمکران رسیدیم. یکی از دوستان همراهمان که تمام این خدمت را مدیون او بودیم و باعث شده بود در سایت ثبت نام کنیم، کارها را هماهنگ نمود. خود را به سرخادم آنجا معرفی کردیم و به هر کدام از ما مسوولیتی واگذار شد و سه روز تا نیمه شعبان و ولادت امام زمان (عج) را در آن مکان مقدس به سر بردیم که یادآوریش برایمان خاطرات بسیاری را در بر دارد.

